·.¸¸.·♩♪♫ تمام چیزے کـہ میخواستیم♫♪♩·.¸¸.·
·.¸¸.·♩♪♫ تمام چیزے کـہ میخواستیم♫♪♩·.¸¸.·
·.¸¸.·♩♪♫Everything we wanted♫♪♩·.¸¸.·
part²
دخترک از اغوش پدر خسته بیرون امد و گفت«بابایی تو گرسنه نیستی؟»
پدر با غم اشکاری در صدایش گفت«نه دختر قشنگم»
دخترک از اشپزخانه بیرون امد و به سمت اتاق باصفا و دلنشینش رفت روی تخت²نفره اش دراز کشید و پتوی یاسی رنگش را بر روی بدن ظریفش کشید تا بیشتر از سردش نشود
²روز بعد
بازم مانند روز های قبل از مدرسه برگشت و هروقت به دوستانش فکر میکرد لبخند پر رنگی بر روی لب های قرمز دخترک نمایش داده می شد
²ساعت بعد
پدر رمز خانه را زد و وارد اپارتمان شد دخترکش را دید که بر روی مبل کرمی رنگ خوابش برده و تلویزیون در حال پخش سریال است پتو را روی دخترک کشید و خواست برود که با صدای دخترک از حرکت ایستاد«خوش اومدی بابایی»
پدر روبه دخترک ایستاد و گفت«مرسی دخترم ببخشید بیدارت کردم»
دخترک که داشت به حرف پدر گوش میداد گفت«اشکالی نداره الان میرم تو تختم میخوابم»
پاهای سفیدش را به زمین رساند و شروع به راه رفتن کرد و روی تختش سر گذاشت و به دنیای ارامش رفت
روز بعد ساعت⁰⁰•¹⁰ شب
دخترک خیره بر صفحه تلویزیون بود که رمز در زده شد، دخترک با هیجان و دلتنگی به سمت در رفت و در را به سمت خود کشید و اماده سلام کردن بود که پسری جوان و بلند قد دید که دو مرد هیکلی و ورزش کار پشت سرش بودند دخترک سرش را کج کرد و با ترسی که در صدایش اشکار بود پرسید«شما... کی هستید؟»
تنها حرفی که پسر با خونسردی تمام گفت این بود«ببرینش»
دخترک با تعجب وترس که حالا در وجودش تکثیر شده بود با تمام قدرت سعی کرد در را ببندد اما بادیگاردها در را باز کردند،یکی از انها دستمالی را روی دهان و بینی دخترک گذاشت دخترک تقلا کرد و سعی کرد نفس نکشد اما نتوانست و نفس کشید و همین موجب شد دخترک دیگر چیزی به جز سیاهی نبیند یکی از بادیگارد ها ان را براید استایل بلند کرد و به سمت ون سیاه رنگ که شیشه های دودی داشت برد سوار کرد دست و دهان ان را بست
راز پدر که از گفتن ان به دخترکش میترسید این بود... درست بود.. او بر سر تک دختر نازنینش «قمار» کرده بود اما به طور ناخواسته و درحال«مستی» اینکار را کرده بود...
ساعت⁰⁰•¹² شب
کم کم پلک هایش را از یکدیگر فاصله داد و یاد چند ساعت گذشته افتاد...
سعی کرد دستانش را باز کنو و موفقیت امیز بود... دهانش را پس از دستانش باز کرد سعی کرد بلند شود اما سرگیجه ای به سمتش امد و پس از ان سردرد اما با این حال سعی کرد به انها غلبه کند پس به در میکوبید و میگفت«کمک کمکم کنید... لعنتیا در رو باز کنید باز کنید این درو»
اشکهایش اجازه برای ریخته شدن میخواستن به انها اجازه ریخته شدن داد و ادامه داد...
لایک: ³کامنت: ²
بای
·.¸¸.·♩♪♫Everything we wanted♫♪♩·.¸¸.·
part²
دخترک از اغوش پدر خسته بیرون امد و گفت«بابایی تو گرسنه نیستی؟»
پدر با غم اشکاری در صدایش گفت«نه دختر قشنگم»
دخترک از اشپزخانه بیرون امد و به سمت اتاق باصفا و دلنشینش رفت روی تخت²نفره اش دراز کشید و پتوی یاسی رنگش را بر روی بدن ظریفش کشید تا بیشتر از سردش نشود
²روز بعد
بازم مانند روز های قبل از مدرسه برگشت و هروقت به دوستانش فکر میکرد لبخند پر رنگی بر روی لب های قرمز دخترک نمایش داده می شد
²ساعت بعد
پدر رمز خانه را زد و وارد اپارتمان شد دخترکش را دید که بر روی مبل کرمی رنگ خوابش برده و تلویزیون در حال پخش سریال است پتو را روی دخترک کشید و خواست برود که با صدای دخترک از حرکت ایستاد«خوش اومدی بابایی»
پدر روبه دخترک ایستاد و گفت«مرسی دخترم ببخشید بیدارت کردم»
دخترک که داشت به حرف پدر گوش میداد گفت«اشکالی نداره الان میرم تو تختم میخوابم»
پاهای سفیدش را به زمین رساند و شروع به راه رفتن کرد و روی تختش سر گذاشت و به دنیای ارامش رفت
روز بعد ساعت⁰⁰•¹⁰ شب
دخترک خیره بر صفحه تلویزیون بود که رمز در زده شد، دخترک با هیجان و دلتنگی به سمت در رفت و در را به سمت خود کشید و اماده سلام کردن بود که پسری جوان و بلند قد دید که دو مرد هیکلی و ورزش کار پشت سرش بودند دخترک سرش را کج کرد و با ترسی که در صدایش اشکار بود پرسید«شما... کی هستید؟»
تنها حرفی که پسر با خونسردی تمام گفت این بود«ببرینش»
دخترک با تعجب وترس که حالا در وجودش تکثیر شده بود با تمام قدرت سعی کرد در را ببندد اما بادیگاردها در را باز کردند،یکی از انها دستمالی را روی دهان و بینی دخترک گذاشت دخترک تقلا کرد و سعی کرد نفس نکشد اما نتوانست و نفس کشید و همین موجب شد دخترک دیگر چیزی به جز سیاهی نبیند یکی از بادیگارد ها ان را براید استایل بلند کرد و به سمت ون سیاه رنگ که شیشه های دودی داشت برد سوار کرد دست و دهان ان را بست
راز پدر که از گفتن ان به دخترکش میترسید این بود... درست بود.. او بر سر تک دختر نازنینش «قمار» کرده بود اما به طور ناخواسته و درحال«مستی» اینکار را کرده بود...
ساعت⁰⁰•¹² شب
کم کم پلک هایش را از یکدیگر فاصله داد و یاد چند ساعت گذشته افتاد...
سعی کرد دستانش را باز کنو و موفقیت امیز بود... دهانش را پس از دستانش باز کرد سعی کرد بلند شود اما سرگیجه ای به سمتش امد و پس از ان سردرد اما با این حال سعی کرد به انها غلبه کند پس به در میکوبید و میگفت«کمک کمکم کنید... لعنتیا در رو باز کنید باز کنید این درو»
اشکهایش اجازه برای ریخته شدن میخواستن به انها اجازه ریخته شدن داد و ادامه داد...
لایک: ³کامنت: ²
بای
۴.۸k
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.