پارت سوم عشق ممنوعه
#پارت_سوم_عشق_ممنوعه
سکوتی که توی سالن بود،باعث میشد ترسم بیشتر شه.همه چیز عجیب غریب بود.حتی سوالی که ازم پرسیده بود و هنوز جواب نداده بودم!!یه ابروشو انداخت بالا:
-جواب نمیدی؟؟
-تـ...تو چطوری فارسی رو بدون لــ..لهجه بلدی؟؟
-سوال منو با سوال جواب نده!!
و کمرمو زیر انگوشتای قدرتمندش له کرد.اگه جاش بود میشستم انقدر گریه میکردم و جیغ میزدم تا همشون فرار کنن!!ولی نمیشد.سرمو پایین انداختمو گفتم:
-من حتی نمیدونم اینجا کجاس!!
-پس دزدیدنت!!
با ترس سرمو بالا گرفتم.
-اینجا نیویورکه!!
نفسم بند اومد.نیویورک؟؟من چقدر از زادگاهم دور شدم.دستشو رو کمرم جا به جا کردو گفت:
-به تو ربط نداره که چرا من فارسی رو بلدم!!((انگلیسی گفت))
سرمو انداختم پایین.نگاهم به پاهامون خورد که هماهنگ عقب جلو میشدن.سرمو برگردوندم سمت جمعیت.نگاهم به پدرش خورد.چطور با لبخند نگام میکرد.رومو برگردوندم.اصلا دلم نمیخواست اون اتفاقی بیافته که بهش فکر میکنم.با وحشت سرمو بالا گرفتمو به چهره ی سردو خشن و خونسردش زل زدم.یدفعه دستاشو از رو کمرم برداشتمو ازش دور شدم.با تعجب و خشم بهم زل زد.با وحشت نگاهی به اون و نگاهی به جمعیتی که همهمه میکردن کردمو سریع صندل هامو دراوردمو به طرف در خروجی دوییدم.صدای پسره اومد که داد زد:
-بگیریدش!!نزارید فرار کنـــه!!
به سرعتم بخشیدم.اشک تو چشام جمع شده بود.دامنمو تو دستام گرفته بودمو میدوییدم.نمیدونم چرا خاطراتم یادم میومد :
(( -نــــــه من سالمم!!به خدا راست میگم.بابــــا منو نگاه کن!!بــابــا!!
اما با سیلی ای که خوردم،خفه شدم.صدای لرزون ولی محکم بابا اومد:
-تو دیگه دختر من نیستی!!))
یدفعه پام پیچ خوردو پرت شدم رو زمین سردو پارکت شده.یه گوله اشک افتاد رو گونم.چشامو بستم.مرگ رو جلوی چشمام میدیدم.
((گریه ی مامان بیش از حد ازارم میداد.با گریه جلوش زانو زدم:
-مامان،تو که به من اعتماد داری!!نداری؟؟
ولی مامان با گریه نگاشو ازم گرفت ))
بغضم بیشتر میشد که صدای پسره اومد:
-که از دست من در میری ارررررررررههه؟؟؟
اربدش باعث شد با وحشت چشمامو محکم بهم فشار بدم.لباسمو گرفتو بلندم کرد.خسته بهش نگاه کردم.پوزخندی بهم زدو داد زد:
-منــو بــه اسم ایــن دختر دربیــارید!!
از وحشت چشام گرد شد.چیییییییی؟؟؟پوزخندی زدو به فارسی گفت:
-توی ایران میگن عقد!!درسته؟؟
لبام میلرزیدن.یه قهقهه ی ترسناکی کردو بعدش یه دستشو انداخت زیر پامو منو بلند کرد که جیغی از وحشت کشیدم.نننننننهههههه!!ولی اون بی توجه به تقلاهای من،به سمتی رفت.انقدر گریه کردم که دیگه چشمام باز نمیشد.دست از تقلا برداشته بودمو تو بغلش ساکت و آروم بودم.چشمامو بسته بودمو سرم رو سینه ی عضلانیش بود.بوی عطر تلخ و سردش باعث میشد همش حواسم پی اون بره!!با وایسادنش،سرمو سریع بلند کردمو خمار به اطراف نگاه کردم.یه اتاق که بیشتر شبیه اتاق عقد بود.ولی مثل ایرانیا نبود!!خیلی فرق داشت.یجورایی مثل کلیسا بود.از ترس،به چشمای پسره زل زدم.اصلا نیمخواستم التماسش کنم.ولی نمیخواستممم به عقدش دربیام!!دماغمو بالا کشیدمو بازم بغض کردم.اه لعنتی.زندگی من پراز بدبختیه!!نگامو ازش گرفتمو دوباره به سینش تکیه دادم.اصلا نمیخواستم وقت بره جلو!!دلم میخواست انقدر برگرده عقــب که برسه به دوران کودکیم!!اون موقعی که نمیدونستم رفیق و دشمن کیه!!اون موقع که فارق از دنیای ادم بزرگا بودم.چشامو باز کردم.منو زمین گذاشت.رو پاهای خودم وایسم برام سخت بود.ولی ضعف نشون ندادمو وایسادم!!لرزش نامحسوس پاهام باعث میشد حواسم بیشتر به تعادلم باشه تا چیزای اطرافم.کنارم وایساده بود.دستش رو کمرم بود!!فکر میکرد دوباره فرار میکنم؟؟اگه عقل نداشتم،حتما!!ولی الان اصلا تو موقعیت خوبی نیستم.یه مردی که بی شک شبیه بابانوئل بود،وارد شد که همهمه ی اطرافیان قطع شد.از وحشت نمیدونستم چیکار کنم!!مغزم هنگ کرده بود.یعنی جدی جدی داشتم عقد میکردم؟؟با صدای مرد،سرمو بالا گرفتم:
-خانوم،همیشه قول میدید که همراه شوهرتون باشید؟؟
سکوتی که توی سالن بود،باعث میشد ترسم بیشتر شه.همه چیز عجیب غریب بود.حتی سوالی که ازم پرسیده بود و هنوز جواب نداده بودم!!یه ابروشو انداخت بالا:
-جواب نمیدی؟؟
-تـ...تو چطوری فارسی رو بدون لــ..لهجه بلدی؟؟
-سوال منو با سوال جواب نده!!
و کمرمو زیر انگوشتای قدرتمندش له کرد.اگه جاش بود میشستم انقدر گریه میکردم و جیغ میزدم تا همشون فرار کنن!!ولی نمیشد.سرمو پایین انداختمو گفتم:
-من حتی نمیدونم اینجا کجاس!!
-پس دزدیدنت!!
با ترس سرمو بالا گرفتم.
-اینجا نیویورکه!!
نفسم بند اومد.نیویورک؟؟من چقدر از زادگاهم دور شدم.دستشو رو کمرم جا به جا کردو گفت:
-به تو ربط نداره که چرا من فارسی رو بلدم!!((انگلیسی گفت))
سرمو انداختم پایین.نگاهم به پاهامون خورد که هماهنگ عقب جلو میشدن.سرمو برگردوندم سمت جمعیت.نگاهم به پدرش خورد.چطور با لبخند نگام میکرد.رومو برگردوندم.اصلا دلم نمیخواست اون اتفاقی بیافته که بهش فکر میکنم.با وحشت سرمو بالا گرفتمو به چهره ی سردو خشن و خونسردش زل زدم.یدفعه دستاشو از رو کمرم برداشتمو ازش دور شدم.با تعجب و خشم بهم زل زد.با وحشت نگاهی به اون و نگاهی به جمعیتی که همهمه میکردن کردمو سریع صندل هامو دراوردمو به طرف در خروجی دوییدم.صدای پسره اومد که داد زد:
-بگیریدش!!نزارید فرار کنـــه!!
به سرعتم بخشیدم.اشک تو چشام جمع شده بود.دامنمو تو دستام گرفته بودمو میدوییدم.نمیدونم چرا خاطراتم یادم میومد :
(( -نــــــه من سالمم!!به خدا راست میگم.بابــــا منو نگاه کن!!بــابــا!!
اما با سیلی ای که خوردم،خفه شدم.صدای لرزون ولی محکم بابا اومد:
-تو دیگه دختر من نیستی!!))
یدفعه پام پیچ خوردو پرت شدم رو زمین سردو پارکت شده.یه گوله اشک افتاد رو گونم.چشامو بستم.مرگ رو جلوی چشمام میدیدم.
((گریه ی مامان بیش از حد ازارم میداد.با گریه جلوش زانو زدم:
-مامان،تو که به من اعتماد داری!!نداری؟؟
ولی مامان با گریه نگاشو ازم گرفت ))
بغضم بیشتر میشد که صدای پسره اومد:
-که از دست من در میری ارررررررررههه؟؟؟
اربدش باعث شد با وحشت چشمامو محکم بهم فشار بدم.لباسمو گرفتو بلندم کرد.خسته بهش نگاه کردم.پوزخندی بهم زدو داد زد:
-منــو بــه اسم ایــن دختر دربیــارید!!
از وحشت چشام گرد شد.چیییییییی؟؟؟پوزخندی زدو به فارسی گفت:
-توی ایران میگن عقد!!درسته؟؟
لبام میلرزیدن.یه قهقهه ی ترسناکی کردو بعدش یه دستشو انداخت زیر پامو منو بلند کرد که جیغی از وحشت کشیدم.نننننننهههههه!!ولی اون بی توجه به تقلاهای من،به سمتی رفت.انقدر گریه کردم که دیگه چشمام باز نمیشد.دست از تقلا برداشته بودمو تو بغلش ساکت و آروم بودم.چشمامو بسته بودمو سرم رو سینه ی عضلانیش بود.بوی عطر تلخ و سردش باعث میشد همش حواسم پی اون بره!!با وایسادنش،سرمو سریع بلند کردمو خمار به اطراف نگاه کردم.یه اتاق که بیشتر شبیه اتاق عقد بود.ولی مثل ایرانیا نبود!!خیلی فرق داشت.یجورایی مثل کلیسا بود.از ترس،به چشمای پسره زل زدم.اصلا نیمخواستم التماسش کنم.ولی نمیخواستممم به عقدش دربیام!!دماغمو بالا کشیدمو بازم بغض کردم.اه لعنتی.زندگی من پراز بدبختیه!!نگامو ازش گرفتمو دوباره به سینش تکیه دادم.اصلا نمیخواستم وقت بره جلو!!دلم میخواست انقدر برگرده عقــب که برسه به دوران کودکیم!!اون موقعی که نمیدونستم رفیق و دشمن کیه!!اون موقع که فارق از دنیای ادم بزرگا بودم.چشامو باز کردم.منو زمین گذاشت.رو پاهای خودم وایسم برام سخت بود.ولی ضعف نشون ندادمو وایسادم!!لرزش نامحسوس پاهام باعث میشد حواسم بیشتر به تعادلم باشه تا چیزای اطرافم.کنارم وایساده بود.دستش رو کمرم بود!!فکر میکرد دوباره فرار میکنم؟؟اگه عقل نداشتم،حتما!!ولی الان اصلا تو موقعیت خوبی نیستم.یه مردی که بی شک شبیه بابانوئل بود،وارد شد که همهمه ی اطرافیان قطع شد.از وحشت نمیدونستم چیکار کنم!!مغزم هنگ کرده بود.یعنی جدی جدی داشتم عقد میکردم؟؟با صدای مرد،سرمو بالا گرفتم:
-خانوم،همیشه قول میدید که همراه شوهرتون باشید؟؟
۴.۷k
۱۰ بهمن ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.