P²⁹
#رمان
#هفت_پسر_و_یک_دختر❤️🔥
#Bts
part29
شوگا زود تر از همه بلند شد رفت...
ات: این چش بود؟
کوک: منم نمیدونم عجیب بود!
ات: شما میخواین زودتر برین، من یکم کار دارم.. خودم میام.
اعضا رفتن...
ویو ات؛
همه رفته بودن.
ات تمرینش تموم شده بود، و رفته بود اتاق تا لباس هاشو عوض کنه و اونم بره خونه..
همه جا تاریک بود چون کسی نبود.
لباسامو پوشیدم و توی سالن ایستاده بودم تا ماشین بگیرم..
پخ! یکی از تو تاریکی زد بیرون..
ات: جیغغغغغغغغ!
کوک: اه خب آروم باش.. شوخی کردم.
ات: خدا لعنتت نکنه مگه با اعضا نرفته بودی؟!
کوک: نه منتظر تو بودم😁
ات: لازم نکرده، خودم بلدم بیام. ولی ممنونم😐❤
کوک: حالا بیا با من بریم..
ات: ام.. خب، باشه
ویو ات؛
رفتارش یکم عجیب میزد..؟!
ولی رفتم سوار ماشین شدم، تو راه داشتم به این فکر میکردم که چرا انقدر رفتار شوگا امروز عجیب بود... و اصلا حواسم به چیزی نبود.
ساعت یک نصف شب بود!
ات: کوک داری از کجا میری؟ تا حالا از این راه نیومدم؟!
کوک: چی شده ترسیدی؟ یک راه میام بره!
ویو ات؛
نمیدونم چرا انقدر احساس بدی دارم، بهش شک دارم!
نمیدونم فکر کنم بهتره بهش اعتماد کنم، به هرحال اون بهتر از من راه هارو بلده..
تصمیم گرفتم گوشیم رو روی حالت فیلمبرداری بزارم..
و همزمان داشتم به اعضا پیام میدادم.
که یک دفه موهای تنم سیخ شد!
کوک بهم پیام داده بود کجایی چرا نمیای خونه؟
ات: پیآم دادم؛ شوخی نکن کوک، تو الان داری منو میرسونی خونه؟! خنده از روی عصبی.
کوک: یک عکس فرستاد، ببین من خونم
ات: کمکم کن، فکر کنم یکی داره منو میدزده!
یک عکس فرستادم بدونی که اون بفهمه.
یک دفه ماشین رو نگهداشت، ات: خب خوبه من میخوام پیاده شم حالم زیاد خوب نیسـ...
؟: کجا با این عجله؟ هوم؟
ات: بسه من میدونم تو کوک نیستی!
؟: خب خوبه خسته شدم انقدر نقش بازی کردم!
ویوات؛
اومد سمتم، سعی کرد منو ببوسه!
ات: هی عوضی داری چه غلطی میکنی؟!
با گوشیم محکم کوبوندم توی گردنش.
فکر کنم بیهوش شده!
سریع خودمو آزاد کردم...
و از ماشین رفتم بیرون.
نمیدونستم کجام.
یک دفه بغضم ترکید، خیلی ترسیده بودم..
با گریه زنگ زدم به کوک..
ات: الو، من نمیدونم کجام، خیلی ترسیدم..
اون عوضی سعی کرد...
کوک: هی آروم باش میتونی برام لکیشن بفرستی؟!
ات: ااااره..
#هفت_پسر_و_یک_دختر❤️🔥
#Bts
part29
شوگا زود تر از همه بلند شد رفت...
ات: این چش بود؟
کوک: منم نمیدونم عجیب بود!
ات: شما میخواین زودتر برین، من یکم کار دارم.. خودم میام.
اعضا رفتن...
ویو ات؛
همه رفته بودن.
ات تمرینش تموم شده بود، و رفته بود اتاق تا لباس هاشو عوض کنه و اونم بره خونه..
همه جا تاریک بود چون کسی نبود.
لباسامو پوشیدم و توی سالن ایستاده بودم تا ماشین بگیرم..
پخ! یکی از تو تاریکی زد بیرون..
ات: جیغغغغغغغغ!
کوک: اه خب آروم باش.. شوخی کردم.
ات: خدا لعنتت نکنه مگه با اعضا نرفته بودی؟!
کوک: نه منتظر تو بودم😁
ات: لازم نکرده، خودم بلدم بیام. ولی ممنونم😐❤
کوک: حالا بیا با من بریم..
ات: ام.. خب، باشه
ویو ات؛
رفتارش یکم عجیب میزد..؟!
ولی رفتم سوار ماشین شدم، تو راه داشتم به این فکر میکردم که چرا انقدر رفتار شوگا امروز عجیب بود... و اصلا حواسم به چیزی نبود.
ساعت یک نصف شب بود!
ات: کوک داری از کجا میری؟ تا حالا از این راه نیومدم؟!
کوک: چی شده ترسیدی؟ یک راه میام بره!
ویو ات؛
نمیدونم چرا انقدر احساس بدی دارم، بهش شک دارم!
نمیدونم فکر کنم بهتره بهش اعتماد کنم، به هرحال اون بهتر از من راه هارو بلده..
تصمیم گرفتم گوشیم رو روی حالت فیلمبرداری بزارم..
و همزمان داشتم به اعضا پیام میدادم.
که یک دفه موهای تنم سیخ شد!
کوک بهم پیام داده بود کجایی چرا نمیای خونه؟
ات: پیآم دادم؛ شوخی نکن کوک، تو الان داری منو میرسونی خونه؟! خنده از روی عصبی.
کوک: یک عکس فرستاد، ببین من خونم
ات: کمکم کن، فکر کنم یکی داره منو میدزده!
یک عکس فرستادم بدونی که اون بفهمه.
یک دفه ماشین رو نگهداشت، ات: خب خوبه من میخوام پیاده شم حالم زیاد خوب نیسـ...
؟: کجا با این عجله؟ هوم؟
ات: بسه من میدونم تو کوک نیستی!
؟: خب خوبه خسته شدم انقدر نقش بازی کردم!
ویوات؛
اومد سمتم، سعی کرد منو ببوسه!
ات: هی عوضی داری چه غلطی میکنی؟!
با گوشیم محکم کوبوندم توی گردنش.
فکر کنم بیهوش شده!
سریع خودمو آزاد کردم...
و از ماشین رفتم بیرون.
نمیدونستم کجام.
یک دفه بغضم ترکید، خیلی ترسیده بودم..
با گریه زنگ زدم به کوک..
ات: الو، من نمیدونم کجام، خیلی ترسیدم..
اون عوضی سعی کرد...
کوک: هی آروم باش میتونی برام لکیشن بفرستی؟!
ات: ااااره..
۳.۳k
۱۷ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.