نیش شیرین PART6
_ا.ت
×اسم قشنگیه خانوادت کجا هستن
_خب من پدرم از دست دادم و یک پدر ناتنی دارم و برای فرار کردن ازش به اینجا امدم
×که این طور خب ا.ت ببین باید با تو رو راست باشم مادر تو یک ساحره است و بهش نیاز داریم
_چی نه مادر من ساحره نیست
×ا.ت این حقیقت هستش درک کن تو هم این قدرت ها را داری و این برای من و جونگکوک و بقیه مادرت خیلی مهمه! الان کجاست؟!
بغضم شکست و با گریه گفتم :" اون... اون مرده!"
× شت...
تهیونگ این رو گفت و نشست کنارم.
× ا.ت واقعا متاسفم... ببخشید.
_ عب نداره... فقط خیلی زود از پیشم رفت... ۱۵ سالم بود...
× پس باید جونگکوک رو درک کنی!
_ چرا؟
آهی کشید و گفت:" مادرش ۸ سال پیش به دست مایکل کشته شد... نمیدونستی؟"
_ نه نمیدونستم... تاحالا از خودش چیزی بهم نگفته...
× که اینطور... اشکات رو پاک کن الانه که جونگکوک بیاد و گشنشه.
باشهای گفتم و رفتم تو آشپزخونه و مشغول درست کردن سیب زمینی شدم.
پس جونگکوک هم مثل من یتیمه... دلم براش میسوخت. میتونستم درک کنم که چه حسی داره...
توی این افکار بودم که جونگکوک اومد داخل خونه و گفت:" سلام هیونگ!"
تهیونگ لبخندی زد و گفت:" سلام بِرو"
شاهد صحنهی بغل کردن و دست دادنشون بودم که متوجه حضور من شدن.
جونگکوک بهم نگاه کرد و گفت:" سلام... شام آمادهست؟"
_ ب...بله تا بیست دقیقهی دیگه آماده میشه...
+ خوبه... من و تهیونگ میریم بالا تو کتابخونه. غذا حاضر شد صدامون کن.
_ چشم
این رو گفتم و بعد رفتم توی آشپزخونه تا سیب زمینیها نسوزه!
به سیبزمینیها نگاهی کردم و ترجیح دادم که روشون پنیر بریزم تا از سادگی در بیاد.
میز رو چیدم و تو بشقاب غذا رو تزئین کردم.
رفتم بالا تا جونگکوک و تهیونگ رو صدا کنم...
صدای جونگکوک رو شنیدم.
+ خب از اون زن... ایم یونا چیزی پیدا کردی؟
× کوک این دختر... بچهی ایم یوناعه!
+ چی؟! امکان نداره... اون مادرش رو از دست داده...
× مادرش رو ۴ سال پیش از دست داد.
+ خب که چی؟! الان باید چیکار کنیم؟ امید ما به اون ساحره بود که اونم مرده!
گوشم رو به در چسبوندم.
× جونگکوک! یکم اون مخ رو به کار بنداز! این دختر قدرتهای مامانش رو داره...
+ نمیتونم اونو تو خطر بندازم! کاش ایم یونا زنده بود تا میفهمیدم ارتباطش با مامانم چی بود اونوقت میتونستم راحت بفهمم که چرا مامانم اون رو فراری داد!
× شاید ا.ت بدونه! ازش بپرس...
+ نمیدونم... نمیخوام که درگیر ماجرای زندگیم بشه.
جونگکوک هم میخواست درباره ی گذشتهاش بفهمه؟!
× راستی اون اتفاق دیشب که بهم گفتی... فهمیدی کار کی بود؟
×اسم قشنگیه خانوادت کجا هستن
_خب من پدرم از دست دادم و یک پدر ناتنی دارم و برای فرار کردن ازش به اینجا امدم
×که این طور خب ا.ت ببین باید با تو رو راست باشم مادر تو یک ساحره است و بهش نیاز داریم
_چی نه مادر من ساحره نیست
×ا.ت این حقیقت هستش درک کن تو هم این قدرت ها را داری و این برای من و جونگکوک و بقیه مادرت خیلی مهمه! الان کجاست؟!
بغضم شکست و با گریه گفتم :" اون... اون مرده!"
× شت...
تهیونگ این رو گفت و نشست کنارم.
× ا.ت واقعا متاسفم... ببخشید.
_ عب نداره... فقط خیلی زود از پیشم رفت... ۱۵ سالم بود...
× پس باید جونگکوک رو درک کنی!
_ چرا؟
آهی کشید و گفت:" مادرش ۸ سال پیش به دست مایکل کشته شد... نمیدونستی؟"
_ نه نمیدونستم... تاحالا از خودش چیزی بهم نگفته...
× که اینطور... اشکات رو پاک کن الانه که جونگکوک بیاد و گشنشه.
باشهای گفتم و رفتم تو آشپزخونه و مشغول درست کردن سیب زمینی شدم.
پس جونگکوک هم مثل من یتیمه... دلم براش میسوخت. میتونستم درک کنم که چه حسی داره...
توی این افکار بودم که جونگکوک اومد داخل خونه و گفت:" سلام هیونگ!"
تهیونگ لبخندی زد و گفت:" سلام بِرو"
شاهد صحنهی بغل کردن و دست دادنشون بودم که متوجه حضور من شدن.
جونگکوک بهم نگاه کرد و گفت:" سلام... شام آمادهست؟"
_ ب...بله تا بیست دقیقهی دیگه آماده میشه...
+ خوبه... من و تهیونگ میریم بالا تو کتابخونه. غذا حاضر شد صدامون کن.
_ چشم
این رو گفتم و بعد رفتم توی آشپزخونه تا سیب زمینیها نسوزه!
به سیبزمینیها نگاهی کردم و ترجیح دادم که روشون پنیر بریزم تا از سادگی در بیاد.
میز رو چیدم و تو بشقاب غذا رو تزئین کردم.
رفتم بالا تا جونگکوک و تهیونگ رو صدا کنم...
صدای جونگکوک رو شنیدم.
+ خب از اون زن... ایم یونا چیزی پیدا کردی؟
× کوک این دختر... بچهی ایم یوناعه!
+ چی؟! امکان نداره... اون مادرش رو از دست داده...
× مادرش رو ۴ سال پیش از دست داد.
+ خب که چی؟! الان باید چیکار کنیم؟ امید ما به اون ساحره بود که اونم مرده!
گوشم رو به در چسبوندم.
× جونگکوک! یکم اون مخ رو به کار بنداز! این دختر قدرتهای مامانش رو داره...
+ نمیتونم اونو تو خطر بندازم! کاش ایم یونا زنده بود تا میفهمیدم ارتباطش با مامانم چی بود اونوقت میتونستم راحت بفهمم که چرا مامانم اون رو فراری داد!
× شاید ا.ت بدونه! ازش بپرس...
+ نمیدونم... نمیخوام که درگیر ماجرای زندگیم بشه.
جونگکوک هم میخواست درباره ی گذشتهاش بفهمه؟!
× راستی اون اتفاق دیشب که بهم گفتی... فهمیدی کار کی بود؟
۳.۹k
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.