تو مال منی
پارت ۴
فوق اسمات
من تا جایی که بتونم سانسور کردم
گزارش نکن دیگه
با احساس نور زیادی که به چشمام میخورد چشمام رو باز کردم و
خودم رو توی اتاقم و روی تختم .دیدم چشمام رو مالیدم و بعد سعی کردم بلند شم که درد زیادی در ناحیه شکم و کمرم حس کردم ولی بازم تلاش کردم بلند شم بشینم روی تختم. صدایی شنیدم، صدای بچه ها بود در اتاقم باز شد و اوداسان رو دیدم که وارد اتاق شد و با دیدن من لبخند کوچکی زد و نشست کنارم روی تخت صبح بخیر حالت چطوره رفیق؟
یکمی تعجب کردم چرا باید حالم بد باشه؟»
لبخندش محو شد «یعنی دیشب رو یادت نمیاد؟»
به فکر فرو رفتم و سعی کردم دیشب رو به یاد بیارم... دیشب... ديشب... آها با بالا اومدن ویندوزم و به یاد آوردن اون شب جهنمی خیلی عصبی شدم و مشتم رو محکم روی تخت کوبیدم: «دیشب اون عوضی بهم تجاوز کرد!»
اودا سان سرم رو نوازش کرد خیله خب آروم باش...»
«حالا فهمیدم که چرا شکمم درد میکنه ای مرتیکه ی حرومی!»
«متاسفم،همش تقصیر منه...»
؟»
اگه یکم زودتر رسیده بودم-
حرفش رو قطع کردم نه نه اصلا
هم تقصیر تو نیست! من خودم
نتونستم با اون مقابله کنم.»
.. یادت باشه که تو فقط چهارده سال»
«ریو...
دوباره حرفش رو قطع کردم میدونم من فقط یه پسر بچه ی چهارده ساله ام و چون متأسفانه هیچ کاری ازم بر نمیاد فقط باید عروسک جن..سی خوبی باشم.»
اودا سان توی چشمام زل زد و با نگاهی که هم ناراحتی داخلش بود هم نگرانی :گفت اینو» نگوریو تو پسر قوی و مهربونی هستی و
همینطور بهترین برادر دنیا.»
«تو اینطور فکر میکنی؟ ولی من... فقط به برده ام که هیچ کاری به
جز اطاعت نمیتونه بکنه.»
«ولی تو اینکار رو بخاطر گین میکنی، درسته؟»
بعد از کمی مکث جواب دادم: «درسته.»
بعد کلی تلاش
بفرمایید اینم پارتت
شرط:۲۰ تا لایک
۱۵ تا کامنت
فوق اسمات
من تا جایی که بتونم سانسور کردم
گزارش نکن دیگه
با احساس نور زیادی که به چشمام میخورد چشمام رو باز کردم و
خودم رو توی اتاقم و روی تختم .دیدم چشمام رو مالیدم و بعد سعی کردم بلند شم که درد زیادی در ناحیه شکم و کمرم حس کردم ولی بازم تلاش کردم بلند شم بشینم روی تختم. صدایی شنیدم، صدای بچه ها بود در اتاقم باز شد و اوداسان رو دیدم که وارد اتاق شد و با دیدن من لبخند کوچکی زد و نشست کنارم روی تخت صبح بخیر حالت چطوره رفیق؟
یکمی تعجب کردم چرا باید حالم بد باشه؟»
لبخندش محو شد «یعنی دیشب رو یادت نمیاد؟»
به فکر فرو رفتم و سعی کردم دیشب رو به یاد بیارم... دیشب... ديشب... آها با بالا اومدن ویندوزم و به یاد آوردن اون شب جهنمی خیلی عصبی شدم و مشتم رو محکم روی تخت کوبیدم: «دیشب اون عوضی بهم تجاوز کرد!»
اودا سان سرم رو نوازش کرد خیله خب آروم باش...»
«حالا فهمیدم که چرا شکمم درد میکنه ای مرتیکه ی حرومی!»
«متاسفم،همش تقصیر منه...»
؟»
اگه یکم زودتر رسیده بودم-
حرفش رو قطع کردم نه نه اصلا
هم تقصیر تو نیست! من خودم
نتونستم با اون مقابله کنم.»
.. یادت باشه که تو فقط چهارده سال»
«ریو...
دوباره حرفش رو قطع کردم میدونم من فقط یه پسر بچه ی چهارده ساله ام و چون متأسفانه هیچ کاری ازم بر نمیاد فقط باید عروسک جن..سی خوبی باشم.»
اودا سان توی چشمام زل زد و با نگاهی که هم ناراحتی داخلش بود هم نگرانی :گفت اینو» نگوریو تو پسر قوی و مهربونی هستی و
همینطور بهترین برادر دنیا.»
«تو اینطور فکر میکنی؟ ولی من... فقط به برده ام که هیچ کاری به
جز اطاعت نمیتونه بکنه.»
«ولی تو اینکار رو بخاطر گین میکنی، درسته؟»
بعد از کمی مکث جواب دادم: «درسته.»
بعد کلی تلاش
بفرمایید اینم پارتت
شرط:۲۰ تا لایک
۱۵ تا کامنت
۱۸۹
۰۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.