لعنت به پسرای از خود راضی «پارت۱۲»
اول لایک میکنی بعد میخونی🗿🔪🚬
.رفتم تو اتاق که دیدم خیییلی بهم ریختس یکم مرطبش کردم.ابی به صورتم زدم و رفتم تا لباسم رو عوض کنم که یهو چیزی که نباید میشد شد.حسش کردم.بوی سوختنی رو حس کردم.داد زدم:سانزوووو غذاااا.
فوری لباسم رو پوشیدم و دویدم سمت آشپزخونه.سانزو تو آشپزخونه بود جوری که انگار میخواست صحنه جرم رو درست کنه.رفتم سمت ماکروفر ولی غذا سالم بود و داشت داخل ماکروفر میچرخید.
ا/ت:پس این بو سوختنگی مال چیه؟
سانزو داشت داخل سینک چندتا چیز رو آتیش میزد و داشت به سوختن اونا نگاه میکرد.رفتم نزدیک.
ا/ت:داری چی رو میسوزونی؟
سانزو:این مدارک رو از این و اون کش رفتم ولی بدردم نمیخورن.اگر همینجور ول کنم ممکنه از اثر انگشت رد ما رو بگیرن.پس همین الان میسوزونمشون.
سوختن برگه ها تموم شد و فقط خاکستر موند.سانزو آب رو باز کرد و آب با خاکستر ترکیب شد و رنگ خاکستری شد و بعد از سینک رفت پایین.همینجور که سانزو مشغول نگاه کردن بود خیلی سوسکی رفتم سمت وسایل آشپزخانه و فوری ی ملاقه برداشتم و زدم تو سر سانزو:ای@#£٪}∆¶°چرا همچین گوهی خوردی.
دستشو گذاشت رو سرش معلومه دردش گرفته.اروم سرشو برگردوند.چشماش رو انگار خون گرفته بود
ا/ت:اوه اوه وضعیت خرابه.
دویدم از آشپزخونه بیرون و با ماهیتابه افتادم دنبالم.
ا/ت:شت داداش کوتاه بیا ببخشید خودت نباید همچین گوهی رو میخوردی.
گوش کن نبود و همینجور دنبالم کرد و یهو صدای دینگ دینگ ماکروفر بیرون اومد و جفتمون تو همون حالت که بودیم وایسادیم.
ا/ت:آخ جون غذا گرم شده.
دویدم سمت آشپزخونه و غذا رو از تو ماکروفر بیرون آوردم و گذاشتم داخل دوتا بشقاب و چای رو هم که آماده شده بود گذاشتم داخل سینی و با خودم بردم تو سالن و گذاشتم رو میز.سانزو دوباره لم داده بود رو مبل و داشت با کنترل این شبکه و اون شبکه میزد و مثلا فیلم نگاه میکرد.
گزارش شده که____
امروز آب و هوا سردتر___
ولی تو نمیتونی با من این کارو کنی من___
این حیوانات که میبینید___
محصولی عالی با تخفیفی عالی___
فوری کنترل رو ازش قاپیدم.
ا/ت:چرا نمیزاری یه شبکه بمونه.
خونسرد نگاهم کرد.بدون گفتن چیز دیگه بشقاب رو برداشت و مشغول خوردن غذا شد.
_اوممممم غذای خوشمزه ای هست.
بعد از غذا کلی تعریف کردیم و باز هم همدیگه رو اذیت کردیم و نفهمیدیم وقت چطور گذشت که ساعت ۳ صبح شده بود.
سانزو از جاش بلند شد:خیلی خب دیگه،پرنسس شیطانی من دیگه باید برم تو هم برو بکپ خسته ای.
ا/ت:باشه باشه تو درست میگی برو.
تا دم در خونه بدرقش کردم و بعد سوار ماشین شدو گاز گرفت و رفت. دقیقا مستقیم رفتم تو تخت و نفهمیدم کی شد که خوابم برد.
فردای اون روز گوشیم زنگ خورد و با صدای اون بیدار شدم.
_خدا لعنتت کنه این وقت صبح کیه.
با چشم بسته دنبال گوشیم گشتم کنار بالشتم و پیداش کردم چشمامو ی کوچولو باز کردم و به صفحش نگاه کردم سانزو بود.
_الو؟
+بهههههه سلام عجب صبحیه ا/ت چطوری ؟
_بی همه چیز من خواب بودم.
+ها؟ولی ساعت ۱۱هست.
_واااااای ۱۱؟میبینی چقدر زودهههه نمیذاری بخوابم.
+هاا؟زووود .ساعت ۱۱؟
_اره من تو حالت نرمال تا ۱۲ خوابم بعد حالا که تا دیر وقت بیدار بودم حداقل باید تا ساعت ۵ بخوابم.
+خیلی خب ولش کن اینو میخواستم بگم مهمه.....
.رفتم تو اتاق که دیدم خیییلی بهم ریختس یکم مرطبش کردم.ابی به صورتم زدم و رفتم تا لباسم رو عوض کنم که یهو چیزی که نباید میشد شد.حسش کردم.بوی سوختنی رو حس کردم.داد زدم:سانزوووو غذاااا.
فوری لباسم رو پوشیدم و دویدم سمت آشپزخونه.سانزو تو آشپزخونه بود جوری که انگار میخواست صحنه جرم رو درست کنه.رفتم سمت ماکروفر ولی غذا سالم بود و داشت داخل ماکروفر میچرخید.
ا/ت:پس این بو سوختنگی مال چیه؟
سانزو داشت داخل سینک چندتا چیز رو آتیش میزد و داشت به سوختن اونا نگاه میکرد.رفتم نزدیک.
ا/ت:داری چی رو میسوزونی؟
سانزو:این مدارک رو از این و اون کش رفتم ولی بدردم نمیخورن.اگر همینجور ول کنم ممکنه از اثر انگشت رد ما رو بگیرن.پس همین الان میسوزونمشون.
سوختن برگه ها تموم شد و فقط خاکستر موند.سانزو آب رو باز کرد و آب با خاکستر ترکیب شد و رنگ خاکستری شد و بعد از سینک رفت پایین.همینجور که سانزو مشغول نگاه کردن بود خیلی سوسکی رفتم سمت وسایل آشپزخانه و فوری ی ملاقه برداشتم و زدم تو سر سانزو:ای@#£٪}∆¶°چرا همچین گوهی خوردی.
دستشو گذاشت رو سرش معلومه دردش گرفته.اروم سرشو برگردوند.چشماش رو انگار خون گرفته بود
ا/ت:اوه اوه وضعیت خرابه.
دویدم از آشپزخونه بیرون و با ماهیتابه افتادم دنبالم.
ا/ت:شت داداش کوتاه بیا ببخشید خودت نباید همچین گوهی رو میخوردی.
گوش کن نبود و همینجور دنبالم کرد و یهو صدای دینگ دینگ ماکروفر بیرون اومد و جفتمون تو همون حالت که بودیم وایسادیم.
ا/ت:آخ جون غذا گرم شده.
دویدم سمت آشپزخونه و غذا رو از تو ماکروفر بیرون آوردم و گذاشتم داخل دوتا بشقاب و چای رو هم که آماده شده بود گذاشتم داخل سینی و با خودم بردم تو سالن و گذاشتم رو میز.سانزو دوباره لم داده بود رو مبل و داشت با کنترل این شبکه و اون شبکه میزد و مثلا فیلم نگاه میکرد.
گزارش شده که____
امروز آب و هوا سردتر___
ولی تو نمیتونی با من این کارو کنی من___
این حیوانات که میبینید___
محصولی عالی با تخفیفی عالی___
فوری کنترل رو ازش قاپیدم.
ا/ت:چرا نمیزاری یه شبکه بمونه.
خونسرد نگاهم کرد.بدون گفتن چیز دیگه بشقاب رو برداشت و مشغول خوردن غذا شد.
_اوممممم غذای خوشمزه ای هست.
بعد از غذا کلی تعریف کردیم و باز هم همدیگه رو اذیت کردیم و نفهمیدیم وقت چطور گذشت که ساعت ۳ صبح شده بود.
سانزو از جاش بلند شد:خیلی خب دیگه،پرنسس شیطانی من دیگه باید برم تو هم برو بکپ خسته ای.
ا/ت:باشه باشه تو درست میگی برو.
تا دم در خونه بدرقش کردم و بعد سوار ماشین شدو گاز گرفت و رفت. دقیقا مستقیم رفتم تو تخت و نفهمیدم کی شد که خوابم برد.
فردای اون روز گوشیم زنگ خورد و با صدای اون بیدار شدم.
_خدا لعنتت کنه این وقت صبح کیه.
با چشم بسته دنبال گوشیم گشتم کنار بالشتم و پیداش کردم چشمامو ی کوچولو باز کردم و به صفحش نگاه کردم سانزو بود.
_الو؟
+بهههههه سلام عجب صبحیه ا/ت چطوری ؟
_بی همه چیز من خواب بودم.
+ها؟ولی ساعت ۱۱هست.
_واااااای ۱۱؟میبینی چقدر زودهههه نمیذاری بخوابم.
+هاا؟زووود .ساعت ۱۱؟
_اره من تو حالت نرمال تا ۱۲ خوابم بعد حالا که تا دیر وقت بیدار بودم حداقل باید تا ساعت ۵ بخوابم.
+خیلی خب ولش کن اینو میخواستم بگم مهمه.....
۳.۳k
۲۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.