my bloody love پارت1
میا دختری زبون دراز ارومو ساکت بود زندگی ک داشت ازش راضی بود با مادرش تو عمارتی زندگی میکردن و ب ارباب زاده های اونجا خدمت میکردن میا صحنه های خیلی بدیو جلو چشماش دیده بود زیر خواب بودن دخترایی برای اربابش یا کشتن ادما تو روش اما باز با این حال با تمام سختی ها و چیز هایی ک دیده بود ارامش خودشو حفظ میکرد
خب پس بریم داستان زندگیمو بهتون بگم
من میام دختری 18 ساله زندگی خوبی داشتم با پدرو مادرم زندگی میکردیم ولی یروز
بر اثر اتفاقی پدرم ناپدید شد افرادی دنبالمون بودن با مادرم لینا از اونجا فرار کردیم من دختری 13 ساله بودم و بیشتر ب پدرم وابستگی داشتم
ما فرار کردیم و رفتیم ب شهر مادرم تو ی رستورانی شروع کرد کار کردن اول خیلی برای پدرم بی تابی میکردم اما بعد از مدتی ساکت شدم ی دختر اروم
لینا با مردی قرار میزاشت و سر همون من با لینا قهر کرده بودم چون اونا قرار بود باهم عروسی کنن اره این خلاصه زندگیم بود و از اینجا بود ک داستان من شروع
میا
تو اتاقم نشسته بودم مشغول فیلم دیدن بودم
در اتاقم زده شد یکی اوند داخل
لینا. میا میخوام باهات صحبت کنم
توجهی نکردم چون سر اون موضوع ازش دلخور بودم
لینا. میدونم میدونم دخترم ازم ناراحتی اما باور کن پدرتم همینو میخواد اینکه ی نفر از ما مراقبت کنه چانگ ادم بدی نیست اون هم تورو هم منو دوست داره
میا. مامی تو از کجا میدونی بعدا اگه ی اتفاقی بیوفته چی اره اره منم خوشبختیتو میخوام اما پدر چی هوم اون چی میشه اگه زنده باشه چی یا اصلا راضی نباشه 🥺
لینا.من اعتماد دارم بهش تو هم یکم بهش نگا کن اتفاقی نمیوفته و اینکه اگه پدرت زنده بود نمیذاشت ما تا الان تنها باشیم میومد پیشمون یکم ب پدرت فکر کن
بهش گفتم فکر میکنم دربارش مامانم رفت بیرون لباسمو عوض کردم خوابیدم
صبح
با صدای بلندی بیدار شدم انکار داشتن چیزی میبردن پایین لباسمو عوض کردم میدونستم کار مامانمه داره وسایلو جمع میکنه تا بریم عمارت اون یارو
پوفی کشیدم رفتم بالا موهامو بستم لباسه بیرونی پوشیدم ارایش کردم وسایلمم خدمتکارا بردن کفشمو پوشیدمو رفتن پایین
اون یارو با لبخند مامانمو بغل کرد ایی خداا من چجوری میخوام باهاش سر کنم خواست بیاد طرفم ک سرمو انداختم رفتم داخل ماشین نشستم اونم نشست راه افتادیم سمت عمارتشون من برعکس اروم بودن ساکت بودنم ادم مغروریم
جیمین
من جیمین ارباب زاده این عمارتم برادری ب نام کوک دارم ما باهم دوقولوایم و بزودی قراره با دختری ک دوستش داریم ازدواج کنیم راستش برای فرقی نمیکنه چ دختری باشه چون مهم نیست فقط ی وارث بیاره حتی برامون مهمم نیست ک جفتمون با ی دختر ازدواج کنیم
و بله از اونجایی ک مشخصه ما خون اشامیم اما فقط در شرایطی خون ادمیزاد میخوریم
تو تمام این شرایط پدرمون عاشق ی زن انسان شده و میخواد باهاش ازدواج کنه و ما از این قضیه راضی نیستیم اون ی دختر داره حس خوبی نسبت بهش نداریم اون چجوری راضی شده باهم ازدواج کنن هه دختره بدبخت حتما خبر نداره ما چی هستیم هه😏 و نمیدونه ک پدرم قراره چ بلایی سرشون بیاره اخیی
خب قضیه از اینجا شروع شد و منو کوک دردسرا و بلاهامون از اینجا شروع شد
♡سوپرایزززز اینم ازززز پستی ک میخواستم بزارم 😂♡
ایننن پارت یکشههه یکمی خودم حس میکنم خیلیی بد شدهه 😂)
فقطط خواستم داستانشونو تعریف کنم کچ اتفاقایی میوفته مثل فیلما تقریبا تریلر این فیک بود 😂 باز ببشید بقیشو از چهارشنبه شروعمیکنم تازه اونجا داستان جالب میشه این فقط ی قسمتش بود فکر نکنید ک انقدر بده بوسس باییی🥺💙♥😏😂🔗🤍
خب پس بریم داستان زندگیمو بهتون بگم
من میام دختری 18 ساله زندگی خوبی داشتم با پدرو مادرم زندگی میکردیم ولی یروز
بر اثر اتفاقی پدرم ناپدید شد افرادی دنبالمون بودن با مادرم لینا از اونجا فرار کردیم من دختری 13 ساله بودم و بیشتر ب پدرم وابستگی داشتم
ما فرار کردیم و رفتیم ب شهر مادرم تو ی رستورانی شروع کرد کار کردن اول خیلی برای پدرم بی تابی میکردم اما بعد از مدتی ساکت شدم ی دختر اروم
لینا با مردی قرار میزاشت و سر همون من با لینا قهر کرده بودم چون اونا قرار بود باهم عروسی کنن اره این خلاصه زندگیم بود و از اینجا بود ک داستان من شروع
میا
تو اتاقم نشسته بودم مشغول فیلم دیدن بودم
در اتاقم زده شد یکی اوند داخل
لینا. میا میخوام باهات صحبت کنم
توجهی نکردم چون سر اون موضوع ازش دلخور بودم
لینا. میدونم میدونم دخترم ازم ناراحتی اما باور کن پدرتم همینو میخواد اینکه ی نفر از ما مراقبت کنه چانگ ادم بدی نیست اون هم تورو هم منو دوست داره
میا. مامی تو از کجا میدونی بعدا اگه ی اتفاقی بیوفته چی اره اره منم خوشبختیتو میخوام اما پدر چی هوم اون چی میشه اگه زنده باشه چی یا اصلا راضی نباشه 🥺
لینا.من اعتماد دارم بهش تو هم یکم بهش نگا کن اتفاقی نمیوفته و اینکه اگه پدرت زنده بود نمیذاشت ما تا الان تنها باشیم میومد پیشمون یکم ب پدرت فکر کن
بهش گفتم فکر میکنم دربارش مامانم رفت بیرون لباسمو عوض کردم خوابیدم
صبح
با صدای بلندی بیدار شدم انکار داشتن چیزی میبردن پایین لباسمو عوض کردم میدونستم کار مامانمه داره وسایلو جمع میکنه تا بریم عمارت اون یارو
پوفی کشیدم رفتم بالا موهامو بستم لباسه بیرونی پوشیدم ارایش کردم وسایلمم خدمتکارا بردن کفشمو پوشیدمو رفتن پایین
اون یارو با لبخند مامانمو بغل کرد ایی خداا من چجوری میخوام باهاش سر کنم خواست بیاد طرفم ک سرمو انداختم رفتم داخل ماشین نشستم اونم نشست راه افتادیم سمت عمارتشون من برعکس اروم بودن ساکت بودنم ادم مغروریم
جیمین
من جیمین ارباب زاده این عمارتم برادری ب نام کوک دارم ما باهم دوقولوایم و بزودی قراره با دختری ک دوستش داریم ازدواج کنیم راستش برای فرقی نمیکنه چ دختری باشه چون مهم نیست فقط ی وارث بیاره حتی برامون مهمم نیست ک جفتمون با ی دختر ازدواج کنیم
و بله از اونجایی ک مشخصه ما خون اشامیم اما فقط در شرایطی خون ادمیزاد میخوریم
تو تمام این شرایط پدرمون عاشق ی زن انسان شده و میخواد باهاش ازدواج کنه و ما از این قضیه راضی نیستیم اون ی دختر داره حس خوبی نسبت بهش نداریم اون چجوری راضی شده باهم ازدواج کنن هه دختره بدبخت حتما خبر نداره ما چی هستیم هه😏 و نمیدونه ک پدرم قراره چ بلایی سرشون بیاره اخیی
خب قضیه از اینجا شروع شد و منو کوک دردسرا و بلاهامون از اینجا شروع شد
♡سوپرایزززز اینم ازززز پستی ک میخواستم بزارم 😂♡
ایننن پارت یکشههه یکمی خودم حس میکنم خیلیی بد شدهه 😂)
فقطط خواستم داستانشونو تعریف کنم کچ اتفاقایی میوفته مثل فیلما تقریبا تریلر این فیک بود 😂 باز ببشید بقیشو از چهارشنبه شروعمیکنم تازه اونجا داستان جالب میشه این فقط ی قسمتش بود فکر نکنید ک انقدر بده بوسس باییی🥺💙♥😏😂🔗🤍
۳۹.۰k
۱۷ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.