عشق اجباری p4
یونگی:واقعا نمیفهمم چرا انقدر جایگاه بابا برات مهمه؟
جونگ کوک:مگه من مثل تو فقط دنبال تفریحم توهم بهتره به فکر آینده ات باشی
یونگی:هوف من دیگه میرم
(خدمتکار وارد اتاق میشه)
خدمتکار:آقا دیگه باید برید
جونگ کوک:باشه اومدم
(جونگ کوک میره و سوار ماشین میشه)
...ا/ت...
امشب عروسیمه لباس عروسیم رو پوشیدم قراره زندگی عالی داشته باشم و از شر این خانواده خلاص میشم
(جونگ کوک وارد میشه)
جونگ کوک:دیگه باید بریم
ا/ت:باشه اومدم
(ا/ت میره و دست جونگ کوک رو میگیره)
ا/ت:بریم
(ا/ت و جونگ کوک راه میوفتن و همه نگاها روبه اوناست)
...جونگ کوک...
به سمت عاقد رفتیم
عاقد:خانم لی ا/ت آیا مایلید اقای جئون جونگ کوک را به همسری بپذیرید؟
ا/ت:بله
عاقد:اقای جئون جونگ کوک ایا مایلید خانم لی ا/ت را به همسری بپذیرید
جونگ کوک:بله
عاقد:و هم اکنون من شما رو زن و شوهر اعلام میکنم...
(عروسی بعد از کمی جشن و رقص و...تموم میشه)
...ا/ت...
برای بار اخر با خانواده ام خدافظی کردم و جونگ کوک اومد طرفم
جونگ کوک:ا/ت دیگه باید بریم
ا/ت:باشه
(ا/ت و جونگ کوک سوار ماشین میشن و راه میوفتن)
ا/ت:خیلی خوشحالم بلاخره از دست خانواده ام خلاص شدم و قراره زندگی عالی خودمو داشته باشم
جونگ کوک:مثلا قراره چیکار کنی؟ (سرد)
ا/ت:هرکاری که بخوام خودت گفتی وقتی زنت شدم میذاری هرکاری که میخوام بکنم
جونگ کوک:راجب اون...من بهت دروغ گفتم چون میخواستم ازدواج کنیم بدون هیچ دردسری
(ا/ت با این حرف شوکه میشه)
ا/ت:چی...چرا دروغ گفتی من خیلی خوشحال بودم...فکر میکردم عاشقمی
جونگ کوک:من فقط چند بار تورو دیدم بعد بخوام عاشقت بشم؟ (پوزخند)
ا/ت:چرا زندگی من اینجوریه همیشه بد شانس بودم (بغض میکنه)
(جونگ کوک چیزی نمیگه و بعد از چند دقیقه به خونه میرسن)
جونگ کوک:پیاده شو
(ا/ت پیاده میشه و به طرف خونه میره)
جونگ کوک:وسایلت تو این اتاقه
ا/ت:باشه
...ا/ت...
به طرف اتاق رفتم و یه لباس راحتی پوشیدم و داشتم جونگ کوک رو یواشکی نگاه میکردم خسته روی مبل نشسته بود و داشت تلویزیون میدید...خیلی خب ا/ت به خودت بیا جونگ کوک رو عاشق خودت کن تا اونم بذاره هرکاری که میخوای بکنی...به طرف جونگ کوک رفتم و پیشش نشستم
ا/ت:چرا چیزی نمیگی
جونگ کوک:چی بگم
ا/ت:نمیدونم ولی انقدر سرد نباش
جونگ کوک:باید بگم که متاسفم من همیشه اینطوریم
ا/ت:...باشه...
...جونگ کوک...
ا/ت رو حتی یه نگاه کوچیک هم نکردم نمیدونم چی شد اما یهو یاد حرف دیروز بابام افتادم
(فلش بک به دیروز)
ب جونگ کوک:پسرم
جونگ کوک:بله بابا
ب جونگ کوک:میدونی که ازدواج خالی کافی نیست
جونگ کوک:خب دیگه چیکار کنم؟
ب جونگ کوک:حالا که داری ازدواج میکنی بهتره بچه دار هم بشی تا نسلمون ادامه پیدا کنه
جونگ کوک:چشم پدر
ب جونگ کوک:خوبه
#فیک
جونگ کوک:مگه من مثل تو فقط دنبال تفریحم توهم بهتره به فکر آینده ات باشی
یونگی:هوف من دیگه میرم
(خدمتکار وارد اتاق میشه)
خدمتکار:آقا دیگه باید برید
جونگ کوک:باشه اومدم
(جونگ کوک میره و سوار ماشین میشه)
...ا/ت...
امشب عروسیمه لباس عروسیم رو پوشیدم قراره زندگی عالی داشته باشم و از شر این خانواده خلاص میشم
(جونگ کوک وارد میشه)
جونگ کوک:دیگه باید بریم
ا/ت:باشه اومدم
(ا/ت میره و دست جونگ کوک رو میگیره)
ا/ت:بریم
(ا/ت و جونگ کوک راه میوفتن و همه نگاها روبه اوناست)
...جونگ کوک...
به سمت عاقد رفتیم
عاقد:خانم لی ا/ت آیا مایلید اقای جئون جونگ کوک را به همسری بپذیرید؟
ا/ت:بله
عاقد:اقای جئون جونگ کوک ایا مایلید خانم لی ا/ت را به همسری بپذیرید
جونگ کوک:بله
عاقد:و هم اکنون من شما رو زن و شوهر اعلام میکنم...
(عروسی بعد از کمی جشن و رقص و...تموم میشه)
...ا/ت...
برای بار اخر با خانواده ام خدافظی کردم و جونگ کوک اومد طرفم
جونگ کوک:ا/ت دیگه باید بریم
ا/ت:باشه
(ا/ت و جونگ کوک سوار ماشین میشن و راه میوفتن)
ا/ت:خیلی خوشحالم بلاخره از دست خانواده ام خلاص شدم و قراره زندگی عالی خودمو داشته باشم
جونگ کوک:مثلا قراره چیکار کنی؟ (سرد)
ا/ت:هرکاری که بخوام خودت گفتی وقتی زنت شدم میذاری هرکاری که میخوام بکنم
جونگ کوک:راجب اون...من بهت دروغ گفتم چون میخواستم ازدواج کنیم بدون هیچ دردسری
(ا/ت با این حرف شوکه میشه)
ا/ت:چی...چرا دروغ گفتی من خیلی خوشحال بودم...فکر میکردم عاشقمی
جونگ کوک:من فقط چند بار تورو دیدم بعد بخوام عاشقت بشم؟ (پوزخند)
ا/ت:چرا زندگی من اینجوریه همیشه بد شانس بودم (بغض میکنه)
(جونگ کوک چیزی نمیگه و بعد از چند دقیقه به خونه میرسن)
جونگ کوک:پیاده شو
(ا/ت پیاده میشه و به طرف خونه میره)
جونگ کوک:وسایلت تو این اتاقه
ا/ت:باشه
...ا/ت...
به طرف اتاق رفتم و یه لباس راحتی پوشیدم و داشتم جونگ کوک رو یواشکی نگاه میکردم خسته روی مبل نشسته بود و داشت تلویزیون میدید...خیلی خب ا/ت به خودت بیا جونگ کوک رو عاشق خودت کن تا اونم بذاره هرکاری که میخوای بکنی...به طرف جونگ کوک رفتم و پیشش نشستم
ا/ت:چرا چیزی نمیگی
جونگ کوک:چی بگم
ا/ت:نمیدونم ولی انقدر سرد نباش
جونگ کوک:باید بگم که متاسفم من همیشه اینطوریم
ا/ت:...باشه...
...جونگ کوک...
ا/ت رو حتی یه نگاه کوچیک هم نکردم نمیدونم چی شد اما یهو یاد حرف دیروز بابام افتادم
(فلش بک به دیروز)
ب جونگ کوک:پسرم
جونگ کوک:بله بابا
ب جونگ کوک:میدونی که ازدواج خالی کافی نیست
جونگ کوک:خب دیگه چیکار کنم؟
ب جونگ کوک:حالا که داری ازدواج میکنی بهتره بچه دار هم بشی تا نسلمون ادامه پیدا کنه
جونگ کوک:چشم پدر
ب جونگ کوک:خوبه
#فیک
۱۳.۰k
۲۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.