از زبان جک:
از زبان جک:
سانا و دوستش رفت تو آشپز خونه و بعد از چند دقیقه رزی رفت آمد بیرون دختر ها هم آمدن بیرون و قهوه هارو آوردند ولی یه چیزی توجه ام را جلب کرد جیمین پیش سانا به رزی نزدیک میشد و وقتی سانا میرفت اونور ازش جدا میشد چرا
از زبان لونا:
با تهیونگ خیلی گرم گرفته بودم سانا صدام زد و رفتم پیشش گفت که :خبریه؟
لونا:عه نه چطور
س:با من بیا
لونا:باشه
س:با دخترا رفتیم تو اتاقم داشتیم حرف میزدیم که داداشم آمد تو گفت:
جک:ببخشید مزاحم شدم ولی سانا میشه با من بیایی یلحظه؟
س:باشه داداشی
انی:داداشی؟
س:اهوم اره بعدا میگم
با داداشم رفتم پایین دیدم گروه بلک پینگ هم اومدن به داداشم نگاه کردم گفت که:دخترا این خواهرمه
دخترا:خوشبختیم
س:همچنین
جک در گوش سانا:باهاشون خوب رفتار کن
یک چشم غره ای به داداشم رفتم که از ترس چشماش گرد شد البته اونا نمیدونن من مافیا هستم یه پوزخند زدم گفتم که اگه کاری ندارید من برم احساس میکنم پوزخندی خیلی ترسناک بود همش یه جوری نگاهم میکردن جرر جلوی خودمو با زور گرفتم رفتم تو اتاق به دخترا ماجرای جک و الان رو تعریف کردم اونا میدونستن من مافیا هستم
از زبان جیمین: نشسته بودیم داشتیم حرف میزدیم صدای خنده هدی دخترا میومد جک رفت ببینه چشونه بعد با خنده آمد پایین ولی هنوز صدای خنده میومد
از زبان سانا:از داداشم اجازه گرفتیم که شب بریم بار اجازه داد و گفت که مواظب خودتون باشید داشتیم آماده میشدیم من یه لباس سیاه پوشیدم و دخترا هم همچنین لباس هامون خیلی باز نبود ارایش هم گردیم من یه ارایش خیلی خیلی ساده کردم منتظر دخترا بودم دیدم آماده شدن گفتم که:
بریم؟
دخترا:ارههههه
رفتیم پایین همه بهمون نگاه میکردن جک گفت که به سلامت
رفتم گونه داداشم رو بوسیدم و رفتیم و .......
[(<پایان پارت ۱۵ برای پارت های بیشتر حمایت فراموش نشه >)]
تا بعد امتحانات بای بای🙃💔دلم براتون تنگ میشه😭🥲
سانا و دوستش رفت تو آشپز خونه و بعد از چند دقیقه رزی رفت آمد بیرون دختر ها هم آمدن بیرون و قهوه هارو آوردند ولی یه چیزی توجه ام را جلب کرد جیمین پیش سانا به رزی نزدیک میشد و وقتی سانا میرفت اونور ازش جدا میشد چرا
از زبان لونا:
با تهیونگ خیلی گرم گرفته بودم سانا صدام زد و رفتم پیشش گفت که :خبریه؟
لونا:عه نه چطور
س:با من بیا
لونا:باشه
س:با دخترا رفتیم تو اتاقم داشتیم حرف میزدیم که داداشم آمد تو گفت:
جک:ببخشید مزاحم شدم ولی سانا میشه با من بیایی یلحظه؟
س:باشه داداشی
انی:داداشی؟
س:اهوم اره بعدا میگم
با داداشم رفتم پایین دیدم گروه بلک پینگ هم اومدن به داداشم نگاه کردم گفت که:دخترا این خواهرمه
دخترا:خوشبختیم
س:همچنین
جک در گوش سانا:باهاشون خوب رفتار کن
یک چشم غره ای به داداشم رفتم که از ترس چشماش گرد شد البته اونا نمیدونن من مافیا هستم یه پوزخند زدم گفتم که اگه کاری ندارید من برم احساس میکنم پوزخندی خیلی ترسناک بود همش یه جوری نگاهم میکردن جرر جلوی خودمو با زور گرفتم رفتم تو اتاق به دخترا ماجرای جک و الان رو تعریف کردم اونا میدونستن من مافیا هستم
از زبان جیمین: نشسته بودیم داشتیم حرف میزدیم صدای خنده هدی دخترا میومد جک رفت ببینه چشونه بعد با خنده آمد پایین ولی هنوز صدای خنده میومد
از زبان سانا:از داداشم اجازه گرفتیم که شب بریم بار اجازه داد و گفت که مواظب خودتون باشید داشتیم آماده میشدیم من یه لباس سیاه پوشیدم و دخترا هم همچنین لباس هامون خیلی باز نبود ارایش هم گردیم من یه ارایش خیلی خیلی ساده کردم منتظر دخترا بودم دیدم آماده شدن گفتم که:
بریم؟
دخترا:ارههههه
رفتیم پایین همه بهمون نگاه میکردن جک گفت که به سلامت
رفتم گونه داداشم رو بوسیدم و رفتیم و .......
[(<پایان پارت ۱۵ برای پارت های بیشتر حمایت فراموش نشه >)]
تا بعد امتحانات بای بای🙃💔دلم براتون تنگ میشه😭🥲
۳.۸k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.