عشق ممنوعه پارت ۳۱
جیمین: منم آدمم خسته میشم!میفهمی؟دوست دارم قبل از اینکه بمیرم بتونم زندگی کنم!
تهیونگ: جیمین،اونو بیار پایین میدونم خسته ای ولی یکم فک کن ما کلی خاطره داریم باهم ،نمیتونی فراموششون کنی...
جیمین: اره داریم،ولس دیگه خیلی دیره فک کردن به اون روزا به جز درد هیچی برام ندارن پی حتی دیگه نمیخوام بهش فک کنم ، چی میشن یه بارم آدم بده داستان من باشم؟!!
شوگا:(جیمین سمت ما بود نیازی به زحمت ما نبود خودش با این همه حسرت و خشم کارشون میساخت)
تهیونگ:(جیمین یه لحظه حواسش نبود خواستم برم سمتش ولی نزاشت)
جیمین:بیای جلو میزنمش(سعی کردم با حالت صورتم بهش بفهمونم ولی متوجه نشد)
تهیونگ: باشه باشه فقط خواهش میکنم کاری نکن!
کوک: تهیونگ،بیا فقط قبول کنیم،باشه؟
تهیونگ:کوک تو اینجوری نبودی!کوتاه نمیومدی نمیشه مثل اون شب بلند شی؟ فقط پاشو!(آروم جوری که جونکوک بشنوه)
کوک:تهیونگی، من خسته شدم ، برم راحت میشم!(لحن مهربون)
تهیونگ:و.ولی کوک!(با صدای بلندی که از پشتم اومد سریع پاشدم و میتونم بگم هممون شوکه شدیم)
یونجو: چه غلطی میکنی احمق؟
جیمین:فک کردی میزنمش؟ازتون متنفرم (اینو گفتم که شوگا تفنگشو از پشتش درآورد و خواست شلیک کنه که زدم به بازوش)
شوگا:(تفنگ از دستم افتاد دردش وحشتناک بود خیلی وقت بود آسیب جدی ندیده بودم!)قبر خودتو کندی احمق.
تهیونگ:جیمین خوبی؟ تو که واقعا اون حرفا رو نگفتی؟
جیمین:(تهیونگو بغل کردم)میدونی چقدر دلم میخواست تو این مدت بغلت کنم؟هنوزم همون عطرو میزنی ،مگه نه؟
تهیونگ:ا.اره(بغض)
جیمین:کوک تو خوبی؟ چرا اینجوری شدی!کی دستاتو بسته!
کوک: یکی اینجا بود که میخواست انتقام تورو بگیره (پوزخند)
تهیونگ: داری چه غلطی میکنی؟
جیمین:با حرف تهیونگ سریع برگشتم (شوگا چند تا تیر تو سینه یونجو خالی کرد و برگشت سمت ما)
شوگا:من که میرم ولی شما هیچ وقت راحت نمیشید!بعدا میفهمی چی میگم.(عقب عقب رفتم و از پله ها رفتم پایین تهیونگ اومد دنبالم سوار ماشین شدم اونم با یه ماشین دیگه اومد دنبالم و بعد از یه مدت بالای یه تپه نگه داشتم و اونم یکم اونور تر)خب بیا تمومش کنیم.
جیمین:(هرچی یونجو رو تموم دادم نفس نمیکشید بیخیال شدم و رفتم سمت کوک خواستم دستای کوک رو باز کنم اما نزاشت)
کوک:دستامو باز نکن.
جیمین: چی؟
کوک: داروهامو نخوردم اگه الان دستامو باز کنی هرکاری ممکنه بکنم دست خودم نیست نمیخوام بهت آسیب بزنم.
جیمین:ینی میگی بدون دارو نمیشه؟
کوک:نه
جیمین چ.چرا اینجوری شدی؟ من کجا بودم جونکوک؟ چرا فقط بهم نگفتی همه چیزو ؟ نباید تنها میموندی!
کوک: همینجوریشم خیلی ازارت دادم.
جیمین:بیا فراموشش کنیم کوک.
کوک:تهیونگ چی؟ کجا رفت؟
جیمین: رفت دنبال شوگا نگرانشم.
....
سوجی:خب اینم اوکی شد میدونی ...
تهیونگ: جیمین،اونو بیار پایین میدونم خسته ای ولی یکم فک کن ما کلی خاطره داریم باهم ،نمیتونی فراموششون کنی...
جیمین: اره داریم،ولس دیگه خیلی دیره فک کردن به اون روزا به جز درد هیچی برام ندارن پی حتی دیگه نمیخوام بهش فک کنم ، چی میشن یه بارم آدم بده داستان من باشم؟!!
شوگا:(جیمین سمت ما بود نیازی به زحمت ما نبود خودش با این همه حسرت و خشم کارشون میساخت)
تهیونگ:(جیمین یه لحظه حواسش نبود خواستم برم سمتش ولی نزاشت)
جیمین:بیای جلو میزنمش(سعی کردم با حالت صورتم بهش بفهمونم ولی متوجه نشد)
تهیونگ: باشه باشه فقط خواهش میکنم کاری نکن!
کوک: تهیونگ،بیا فقط قبول کنیم،باشه؟
تهیونگ:کوک تو اینجوری نبودی!کوتاه نمیومدی نمیشه مثل اون شب بلند شی؟ فقط پاشو!(آروم جوری که جونکوک بشنوه)
کوک:تهیونگی، من خسته شدم ، برم راحت میشم!(لحن مهربون)
تهیونگ:و.ولی کوک!(با صدای بلندی که از پشتم اومد سریع پاشدم و میتونم بگم هممون شوکه شدیم)
یونجو: چه غلطی میکنی احمق؟
جیمین:فک کردی میزنمش؟ازتون متنفرم (اینو گفتم که شوگا تفنگشو از پشتش درآورد و خواست شلیک کنه که زدم به بازوش)
شوگا:(تفنگ از دستم افتاد دردش وحشتناک بود خیلی وقت بود آسیب جدی ندیده بودم!)قبر خودتو کندی احمق.
تهیونگ:جیمین خوبی؟ تو که واقعا اون حرفا رو نگفتی؟
جیمین:(تهیونگو بغل کردم)میدونی چقدر دلم میخواست تو این مدت بغلت کنم؟هنوزم همون عطرو میزنی ،مگه نه؟
تهیونگ:ا.اره(بغض)
جیمین:کوک تو خوبی؟ چرا اینجوری شدی!کی دستاتو بسته!
کوک: یکی اینجا بود که میخواست انتقام تورو بگیره (پوزخند)
تهیونگ: داری چه غلطی میکنی؟
جیمین:با حرف تهیونگ سریع برگشتم (شوگا چند تا تیر تو سینه یونجو خالی کرد و برگشت سمت ما)
شوگا:من که میرم ولی شما هیچ وقت راحت نمیشید!بعدا میفهمی چی میگم.(عقب عقب رفتم و از پله ها رفتم پایین تهیونگ اومد دنبالم سوار ماشین شدم اونم با یه ماشین دیگه اومد دنبالم و بعد از یه مدت بالای یه تپه نگه داشتم و اونم یکم اونور تر)خب بیا تمومش کنیم.
جیمین:(هرچی یونجو رو تموم دادم نفس نمیکشید بیخیال شدم و رفتم سمت کوک خواستم دستای کوک رو باز کنم اما نزاشت)
کوک:دستامو باز نکن.
جیمین: چی؟
کوک: داروهامو نخوردم اگه الان دستامو باز کنی هرکاری ممکنه بکنم دست خودم نیست نمیخوام بهت آسیب بزنم.
جیمین:ینی میگی بدون دارو نمیشه؟
کوک:نه
جیمین چ.چرا اینجوری شدی؟ من کجا بودم جونکوک؟ چرا فقط بهم نگفتی همه چیزو ؟ نباید تنها میموندی!
کوک: همینجوریشم خیلی ازارت دادم.
جیمین:بیا فراموشش کنیم کوک.
کوک:تهیونگ چی؟ کجا رفت؟
جیمین: رفت دنبال شوگا نگرانشم.
....
سوجی:خب اینم اوکی شد میدونی ...
۲.۶k
۰۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.