زیر نور سایه
پارت 16
(زیر نور سایه)
ندیمه نامه ای که برای ملکه نوشته بود را برداشت و از راه رو مخفی راهی اتاق ملکه شد.... سالیان ..سال بود که ندیمه از این راه رو مخفی عبور نکرده بود و تاریکی راه رو باعث سر درگم گشتن او می شد ..... با دیدن نوری از فاصله دور نزدیکش شد... پنجره اتاق استراحت ملکه سرزمین شمالی..بود...
اما چراغش روشن بود...و ندیمه ناچار بود که تا زمان به خواب رفتن ملکه دست نگه دارد...
ندیمه مخفیانه از پنجره به داخل اتاق استراحت ملکه را نگاه کرد تا از اوضاع کاملا مطلع شود.....و.....ملکه و یک مرد میان سال در تخت سلطنتی دید.... کمی به چهره ی مرد دقت کرد...... او از حدث خود مطمئن بود.... آن چهره ی امپراطورسرزمین جنوبی بود... ...او هیچوقت چهره ی مردی که ملکه از آن متنفر بود نمی توانست فراموش کند ....
مردی که ملکه مادر تمام عمرش از آن متنفر بود.... اکنون درآغوش دخترش....
اگر این موضوع به گوش مردم سرزمین شمالی و جنوبی برسد ... هرج و مرج بزرگی هر دو سرزمین را فرا خواهد گرفت.......
ندیمه از این اتفاق بسیار عصبانی و ناراحت شد و تصمیم گرفت که سکوت اختیار نکند...
ندیمه فوری شروع به حرکت کردن به سمت زیر زمین کرد اما دست های سختی بازوهایش را گرفت...
او یک سرباز بود.....با اخمی میان پیشانی اش به ندیمه خیره شد...و گفت: توی رعیت اینجا چه میکنی؟؟
ندیمه خواست حرف بزند... که ..سرباز به او مهلت نداد و او را به سمت جلو هول داد تا حرکت کند اما بدن ندیمه چنان ضعیف شده بود که ... به سمت دیوار پرت شد و سرش به یکی از مجسمه های یخی داخل راه رو برخورد کرد و بر زمین افتاد.....
سرباز ... نزدیکش شد...چشمانش باز بود... و از سرش خون مانند آبشار جاری....با صدایی لرزان و دستهایی خونین نامه را در دستان سرباز قرار... داد.....و با آخرین نفس هایش به سختی زمزمه کرد نامه را به دست ملکه برسان....
سرباز بسیار ترسیده بود.... نامه را برداشت و از ترس بسیار ... از راه رو ... خارج شد.....
پرش مکانی *
با نزدیک شدن به طلوع خورشید نوحس نگران تر و نگران تر از پیش میشد.... هر چقدر در انتظار شیاین نشسته بود بی فایده بود....و هرچه زمان بیشتر می گذشت عذاب وجدان نوحس هم بیشتر می شد....... اینکه او هیچ قوم و آشنایی ندارد و حتی شهر را هم به خوبی نمی شناسد ...
(زیر نور سایه)
ندیمه نامه ای که برای ملکه نوشته بود را برداشت و از راه رو مخفی راهی اتاق ملکه شد.... سالیان ..سال بود که ندیمه از این راه رو مخفی عبور نکرده بود و تاریکی راه رو باعث سر درگم گشتن او می شد ..... با دیدن نوری از فاصله دور نزدیکش شد... پنجره اتاق استراحت ملکه سرزمین شمالی..بود...
اما چراغش روشن بود...و ندیمه ناچار بود که تا زمان به خواب رفتن ملکه دست نگه دارد...
ندیمه مخفیانه از پنجره به داخل اتاق استراحت ملکه را نگاه کرد تا از اوضاع کاملا مطلع شود.....و.....ملکه و یک مرد میان سال در تخت سلطنتی دید.... کمی به چهره ی مرد دقت کرد...... او از حدث خود مطمئن بود.... آن چهره ی امپراطورسرزمین جنوبی بود... ...او هیچوقت چهره ی مردی که ملکه از آن متنفر بود نمی توانست فراموش کند ....
مردی که ملکه مادر تمام عمرش از آن متنفر بود.... اکنون درآغوش دخترش....
اگر این موضوع به گوش مردم سرزمین شمالی و جنوبی برسد ... هرج و مرج بزرگی هر دو سرزمین را فرا خواهد گرفت.......
ندیمه از این اتفاق بسیار عصبانی و ناراحت شد و تصمیم گرفت که سکوت اختیار نکند...
ندیمه فوری شروع به حرکت کردن به سمت زیر زمین کرد اما دست های سختی بازوهایش را گرفت...
او یک سرباز بود.....با اخمی میان پیشانی اش به ندیمه خیره شد...و گفت: توی رعیت اینجا چه میکنی؟؟
ندیمه خواست حرف بزند... که ..سرباز به او مهلت نداد و او را به سمت جلو هول داد تا حرکت کند اما بدن ندیمه چنان ضعیف شده بود که ... به سمت دیوار پرت شد و سرش به یکی از مجسمه های یخی داخل راه رو برخورد کرد و بر زمین افتاد.....
سرباز ... نزدیکش شد...چشمانش باز بود... و از سرش خون مانند آبشار جاری....با صدایی لرزان و دستهایی خونین نامه را در دستان سرباز قرار... داد.....و با آخرین نفس هایش به سختی زمزمه کرد نامه را به دست ملکه برسان....
سرباز بسیار ترسیده بود.... نامه را برداشت و از ترس بسیار ... از راه رو ... خارج شد.....
پرش مکانی *
با نزدیک شدن به طلوع خورشید نوحس نگران تر و نگران تر از پیش میشد.... هر چقدر در انتظار شیاین نشسته بود بی فایده بود....و هرچه زمان بیشتر می گذشت عذاب وجدان نوحس هم بیشتر می شد....... اینکه او هیچ قوم و آشنایی ندارد و حتی شهر را هم به خوبی نمی شناسد ...
۲.۷k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.