💜❤پیش به سوی آینده پارت ۹💜❤
تهیونگ : کوک میگم کوکی: چی شده (با بغض) تهیونگ: ات از کشور خارج شده و ما نمیدونیم کجا رفته کوکی:( با داد و گریه) همگی گمشین بیرون تهیونگ : کوک کوکی: نشنیدین چی گفتم(با داد)
چند روز بعد
دشمن ات: سلام جناب جانگ کوک کوکی: ببین فکر نکن من نمیدونم تو پشمن ات هسنی پس گمشو دشمن ات: باش میرم ولی باید اول به حرف من گوش کنی کوکی: بگو برو دشمن ات: تو چه بدبختی هستی که اون داره بدون تو خوشی میکنه حتی تورو یادش نیست تو دیگه چه بدبختی کوکی:گمشو بیرون دشمن ات:خودانی کوکی : بعدکلی فکر کردن از متنفر شد کوکی: تهیونگ ته ته:چی شده کوکی: یک دختر واسم گیر بیار میخوام به عنوان دوست دخترم معرفی کنم ته ته: چی کوکی: نمیتونی خودم میکنم ته ته: نه تروخدا خودم انتخواب میکنم
ات درخارج از کشور
داشتم راه میرفتم که دوتا زوج و دیدم که یهو پسره گفت ای کاش هیچ وقت بدنیا نمیومدی و دختره شروع کرد به گریه کردن که یهو ات همه چیو یادش اومد با اولین پرواز خودشو رسوند کره و رفت همون جایی که کوک همش میرفت
از زبون کوکی
رفتم تا به دختره بگم که فقط نقش بازی میکنیم و از بوسه خبری نیست
مه یهو ات و دیدم میخواستم برم پیشش ولی غرورم نزاشت و لبام و گزاشتم رو بوسیدم یهو دیدم ات داشت گریه میکرد و فهمیدم همه چی یادش اومده اومدم برم سمتش کع رفت دویدم سمتش و داد میزدم ات صبر کن ات: نیا دنبالم همون بهتر که یادم نمیومدت😔😔😔
خوب بچه ها من این و بزور نوشتم ولی پارت بعدی رو تا میتونم زود مینویسم💜❤
چند روز بعد
دشمن ات: سلام جناب جانگ کوک کوکی: ببین فکر نکن من نمیدونم تو پشمن ات هسنی پس گمشو دشمن ات: باش میرم ولی باید اول به حرف من گوش کنی کوکی: بگو برو دشمن ات: تو چه بدبختی هستی که اون داره بدون تو خوشی میکنه حتی تورو یادش نیست تو دیگه چه بدبختی کوکی:گمشو بیرون دشمن ات:خودانی کوکی : بعدکلی فکر کردن از متنفر شد کوکی: تهیونگ ته ته:چی شده کوکی: یک دختر واسم گیر بیار میخوام به عنوان دوست دخترم معرفی کنم ته ته: چی کوکی: نمیتونی خودم میکنم ته ته: نه تروخدا خودم انتخواب میکنم
ات درخارج از کشور
داشتم راه میرفتم که دوتا زوج و دیدم که یهو پسره گفت ای کاش هیچ وقت بدنیا نمیومدی و دختره شروع کرد به گریه کردن که یهو ات همه چیو یادش اومد با اولین پرواز خودشو رسوند کره و رفت همون جایی که کوک همش میرفت
از زبون کوکی
رفتم تا به دختره بگم که فقط نقش بازی میکنیم و از بوسه خبری نیست
مه یهو ات و دیدم میخواستم برم پیشش ولی غرورم نزاشت و لبام و گزاشتم رو بوسیدم یهو دیدم ات داشت گریه میکرد و فهمیدم همه چی یادش اومده اومدم برم سمتش کع رفت دویدم سمتش و داد میزدم ات صبر کن ات: نیا دنبالم همون بهتر که یادم نمیومدت😔😔😔
خوب بچه ها من این و بزور نوشتم ولی پارت بعدی رو تا میتونم زود مینویسم💜❤
۴۹.۲k
۱۳ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.