دختر فراموش شده part 40 و اخر
دختر فراموش شده
پارت 40 و اخر
هانا )
وارد عمارت شدیم همون خانه همون در و دیوار فقط دکوراسیونش کمی تغییر کرده بود جیمین روی زانوهاش نشست و رو به جی وون گفت
+ ببین پسر کوچولو اینجا خونه مامانبزرگته
* مامانبزرگ ؟ نه بابا اشتباه اومدی ! خونه مامانبزرگ من تو بوسانه
جیمین پوفی کشید
+ نه عسقلی دو تا مادربزرگ داری
جی وون متفرکرانه گفت
* نه دیگه نشد ! مگه من چند تا مامان دارم ؟
جیمین کلافه دستشو توی موهاش فرو برد
+ ببین بچه ... فقط مامان مامانت مادر بزرگت نیست مامان بابات هم مادربزرگته !
* چرا انقد علاقه داری مامانتو بندازی به من ؟!
+ بوراگوووو(چی گفتییی ) ؟
دستمو حلوی دهنم گرفتم تا جیمین متوجه خندم نشه !
که یهو صدای زنی اومد : هانا ؟!
برگشتم سمتش مادر جیمین بود تعظیمی کردم
- سلام مادر جون
جیمین برگشت سمت مادرش که اخماش توی هم فرو رفته بود
+ عوه سلام مامان
مادرش به جی وون اشاره کرد : معرفی نمیکنید ؟ جی وون از پشت سر جیمین اومد بیرون
* عه سلااام مادربزرگ جدیده !
تو سری به خودم زدم
مامانش : ما... ما...مانبزرگ ؟
جی وون متعجب سمت جیمین برگشت
* بابا مگه نگفتی این مامانبزرگمه؟ این که خودشم منو گردن نمیگیره!
جیمین لبشو گاز گرفت
مامانش : صب کن ببینم بهت گفت بابا ؟!
- عممم چیزه
مامانش : وای نگو کهههه...
+ اره دقیقا همونی که بهش فکر میکنین
مامانش : از پرورشگاااه بچه اوردیننن ؟!
جیمین پقی زد زیر خنده
- مادر جون یعنی شباهتشون انقد نامحسوسه ؟
مامانش : ببین دختر جون نمیدونم جیمین چن بهت داده که بیای اینجا من ایسگا بگیری ولی ...
جیمین دست از خندیدن برداشت
+ مامان ایسگا کجا بوده میگم بچمه !
جی وون عصبانی رفت سمت مامان جیمین
* راس میگه مگه نمیبینی بابامه ؟!
مامانش نزدیک بود غش کنه داد زد : یکی بگه چه خبره ؟!
رفتم سمتش و ارومش کردم
- هیچی مادر جون این نوه تونه
مامانش : لابد ماشین زمان سوار شده که الان سه سالشه !
خنده ای کردم
- نه من خودم بزرگش کردم اما جیمین ازش خبر نداشته ...
مامانش جدی گفت : بعد تو کی حامله شدی ؟
لبمو گاز گرفتم و نگاهی به جی وون کردم
- حامله چیه مادر جون لک لکا اوردنش
جی وون با ذوق پرسید
*مامانبزرگ این لک لکایی که منو اوردن چه رنگی بودن ؟
مامانش چشم غرنه ای به منو جیمین رفت ...: به خوشکلی مامان بابات !
جیمین که متوجه ماجرا شد جی وونو بغل ورد و برد طبقه بالا منم راحت همه ماجرا رو براش تعریف کردم...
مامانش : که لک لکا تخمشونو اینجا گذاشتن
دستمو گاز گرفتم
- وااای
خندید دستمو گرفت و گفت : هر چی جیمین دیشب گف بچم سه سالشه باور نکردم :/
- حق دارین
****
+ هانا بیا میخایم بریم
از پله ها اومدم پائین مادر جیمین همچنان با جی وون بازی میکرد گفت : نمیشه جی وونو نبرید ؟
* راس میگه من میخام اینجا تو لونه لک لکا بمونم
منو جیمین نگاهمونو رد و بدل کردیم
- باشه تو اینجا بمون شب میایم دنبالت !
* هورااا
از عمارت اومدیم بیرون
+ خوب با مامانبزرگی که میخاستم بندازم بهش دوست شده ها !
- عاره همینو بگو !
+ بیا بریم نهار
- اوهوم باشه
سوار ماشین شدیم که گوشی جیمین زنگ خورد
+ الو بله ؟ ... باشه الان میام
بعد از قطع شدن تلفن پرسیدم
- چه خبره؟
+ هیچی باید بریم خابگاه یه مشکلی پیش اومدع !
- خب تو برو من اینجا پیش جی وون میمونم
+ نه اتفاقا تو هم باید باشی
- چیه میخای بیام همرات بخونم !؟
جیمین خندید
+ میخونی ؟
- تو بخای ارع!
یه ربع بعد به ساختمونی رسیدیم که حالا دم درش پر از خبرنگار و عکاس بود بود
- یااا اینجا خیلی شلوغه و پر خبرنگاره مشکلی نداره با هم بریم ؟!
+ اتفاقا کل مشکل همینجاست !
- هه ؟
+ پیاده شو !
شونه ای بالا انداختم و پیاده شدم و دنبالش رفتم توجه خبرنگار با داد یکیشون به سمت ما جلب شد سوالاتشون شروع شد
راسته که شما با این خانم رابطه دارید ؟
راسته که ایشون ...
تکذیب میکنید ؟
ایا این خانم رو میشناسید
اروم گفتم
- یا جیمین اینجا چه خبره ؟
اروم جواب داد
+ اینا از رابطه من و تو خبر دارن ! عکسامون پخش شده
- حالا ...چیکا...
قبل از اینکه بتونم حرفمو ادامه بدم گونه هامو گرفت و لباشو روی لبام گذاشت
به راحتی میتونستم متوجه هم همه و هزاران عکسی که با دوربین های مختلف گرفته میشد بشم ...
ازم جدا شد
- یا ... چرا ...
انگشت اشارشو رو لبم گذاشت
+ هیششش الان دیگه به همه ثابت شد تو مال منی !
پایااان :))
خیلی خبببب این فیکم تموم شدددد برید عر بزنید ممنون که تا اینجا بودید فیکو خوندید و حمایت کردین !
Tankyou guys
The end
پارت 40 و اخر
هانا )
وارد عمارت شدیم همون خانه همون در و دیوار فقط دکوراسیونش کمی تغییر کرده بود جیمین روی زانوهاش نشست و رو به جی وون گفت
+ ببین پسر کوچولو اینجا خونه مامانبزرگته
* مامانبزرگ ؟ نه بابا اشتباه اومدی ! خونه مامانبزرگ من تو بوسانه
جیمین پوفی کشید
+ نه عسقلی دو تا مادربزرگ داری
جی وون متفرکرانه گفت
* نه دیگه نشد ! مگه من چند تا مامان دارم ؟
جیمین کلافه دستشو توی موهاش فرو برد
+ ببین بچه ... فقط مامان مامانت مادر بزرگت نیست مامان بابات هم مادربزرگته !
* چرا انقد علاقه داری مامانتو بندازی به من ؟!
+ بوراگوووو(چی گفتییی ) ؟
دستمو حلوی دهنم گرفتم تا جیمین متوجه خندم نشه !
که یهو صدای زنی اومد : هانا ؟!
برگشتم سمتش مادر جیمین بود تعظیمی کردم
- سلام مادر جون
جیمین برگشت سمت مادرش که اخماش توی هم فرو رفته بود
+ عوه سلام مامان
مادرش به جی وون اشاره کرد : معرفی نمیکنید ؟ جی وون از پشت سر جیمین اومد بیرون
* عه سلااام مادربزرگ جدیده !
تو سری به خودم زدم
مامانش : ما... ما...مانبزرگ ؟
جی وون متعجب سمت جیمین برگشت
* بابا مگه نگفتی این مامانبزرگمه؟ این که خودشم منو گردن نمیگیره!
جیمین لبشو گاز گرفت
مامانش : صب کن ببینم بهت گفت بابا ؟!
- عممم چیزه
مامانش : وای نگو کهههه...
+ اره دقیقا همونی که بهش فکر میکنین
مامانش : از پرورشگاااه بچه اوردیننن ؟!
جیمین پقی زد زیر خنده
- مادر جون یعنی شباهتشون انقد نامحسوسه ؟
مامانش : ببین دختر جون نمیدونم جیمین چن بهت داده که بیای اینجا من ایسگا بگیری ولی ...
جیمین دست از خندیدن برداشت
+ مامان ایسگا کجا بوده میگم بچمه !
جی وون عصبانی رفت سمت مامان جیمین
* راس میگه مگه نمیبینی بابامه ؟!
مامانش نزدیک بود غش کنه داد زد : یکی بگه چه خبره ؟!
رفتم سمتش و ارومش کردم
- هیچی مادر جون این نوه تونه
مامانش : لابد ماشین زمان سوار شده که الان سه سالشه !
خنده ای کردم
- نه من خودم بزرگش کردم اما جیمین ازش خبر نداشته ...
مامانش جدی گفت : بعد تو کی حامله شدی ؟
لبمو گاز گرفتم و نگاهی به جی وون کردم
- حامله چیه مادر جون لک لکا اوردنش
جی وون با ذوق پرسید
*مامانبزرگ این لک لکایی که منو اوردن چه رنگی بودن ؟
مامانش چشم غرنه ای به منو جیمین رفت ...: به خوشکلی مامان بابات !
جیمین که متوجه ماجرا شد جی وونو بغل ورد و برد طبقه بالا منم راحت همه ماجرا رو براش تعریف کردم...
مامانش : که لک لکا تخمشونو اینجا گذاشتن
دستمو گاز گرفتم
- وااای
خندید دستمو گرفت و گفت : هر چی جیمین دیشب گف بچم سه سالشه باور نکردم :/
- حق دارین
****
+ هانا بیا میخایم بریم
از پله ها اومدم پائین مادر جیمین همچنان با جی وون بازی میکرد گفت : نمیشه جی وونو نبرید ؟
* راس میگه من میخام اینجا تو لونه لک لکا بمونم
منو جیمین نگاهمونو رد و بدل کردیم
- باشه تو اینجا بمون شب میایم دنبالت !
* هورااا
از عمارت اومدیم بیرون
+ خوب با مامانبزرگی که میخاستم بندازم بهش دوست شده ها !
- عاره همینو بگو !
+ بیا بریم نهار
- اوهوم باشه
سوار ماشین شدیم که گوشی جیمین زنگ خورد
+ الو بله ؟ ... باشه الان میام
بعد از قطع شدن تلفن پرسیدم
- چه خبره؟
+ هیچی باید بریم خابگاه یه مشکلی پیش اومدع !
- خب تو برو من اینجا پیش جی وون میمونم
+ نه اتفاقا تو هم باید باشی
- چیه میخای بیام همرات بخونم !؟
جیمین خندید
+ میخونی ؟
- تو بخای ارع!
یه ربع بعد به ساختمونی رسیدیم که حالا دم درش پر از خبرنگار و عکاس بود بود
- یااا اینجا خیلی شلوغه و پر خبرنگاره مشکلی نداره با هم بریم ؟!
+ اتفاقا کل مشکل همینجاست !
- هه ؟
+ پیاده شو !
شونه ای بالا انداختم و پیاده شدم و دنبالش رفتم توجه خبرنگار با داد یکیشون به سمت ما جلب شد سوالاتشون شروع شد
راسته که شما با این خانم رابطه دارید ؟
راسته که ایشون ...
تکذیب میکنید ؟
ایا این خانم رو میشناسید
اروم گفتم
- یا جیمین اینجا چه خبره ؟
اروم جواب داد
+ اینا از رابطه من و تو خبر دارن ! عکسامون پخش شده
- حالا ...چیکا...
قبل از اینکه بتونم حرفمو ادامه بدم گونه هامو گرفت و لباشو روی لبام گذاشت
به راحتی میتونستم متوجه هم همه و هزاران عکسی که با دوربین های مختلف گرفته میشد بشم ...
ازم جدا شد
- یا ... چرا ...
انگشت اشارشو رو لبم گذاشت
+ هیششش الان دیگه به همه ثابت شد تو مال منی !
پایااان :))
خیلی خبببب این فیکم تموم شدددد برید عر بزنید ممنون که تا اینجا بودید فیکو خوندید و حمایت کردین !
Tankyou guys
The end
۱۶۵.۶k
۲۶ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.