پارت 109
جیمین: خودم میتونم.
هیون: حرف نباشه یه دفعه ام که شده به حرف داداش کوچیکهات گوش کن.
جیمین بدون هیچ حرفی همراهش رفت. هیون دستش را باند پیچی کرد و جیمین در تمام مدت سکوت کرده
بود و به کارهای او خیره بود. هیون کارش که تمام شد او را بلند کرد، از
سرویس بیرون برد و روی تخت گذاشت. کنارش نشست و پرسید:
- خب بگو ببینم چرا اینجوری کردی؟ هم با خودت و هم اتاقت!
جیمین دندان برهم فشرد و گفت:
جیمین : یکی زنگ زد و گفت که ت دست اونهاست واگه میخوام ببینمش
فردا به آدرسی که میفرسته برم، اون هم تنها وگرنه... .
حرفش را خورد چون نمیتوانست به بلایی که سر ت بیاید حتی فکر
کند. هیون با آه مردانهای گفت:
هیون: خب، ظاهراً با این وضع اتاق و گوشیت، نمیشه پیام یارو رو گرفت.
بلند شد و گوشی جیمین را که صفحهاش خورد و خاکشیر بود، را برداشت
با دیدن وضعیتاش با افسوس گفت:
هیون:بچگی هم همین بودی، عصبی که بودی میزدی هر چی دم دستت
بود رو نابود میکردی!
و بعد با لبخند تلخی ادامه میدهد:
هیون : چهقدر مامان حرص میخورد.
جیمین با یادآوری آن روزها لبخند محوی بر لبش نشست. هیون بیخیال
خاطرات شد و سیمکارت جیمین را به گوشی خودش وصل کرد که صدای
پیامک گوشی بالا رفت. پیام را باز کرد و با آدرسی بیرون از شهر روبهرو
شد. گوشی را به طرف هیون گرفت و گفت:
هیون: آدرس رو فرستاده.
جیمین گوشی را با دست سالماش گرفت.
جیمین: یه خودکار و کاغذ بده ببینم.
هیون: گوشی رو بده خودم بنویسم.
گوشی را به او داد که هیون مشغول نوشتن شد.
هیون: حرف نباشه یه دفعه ام که شده به حرف داداش کوچیکهات گوش کن.
جیمین بدون هیچ حرفی همراهش رفت. هیون دستش را باند پیچی کرد و جیمین در تمام مدت سکوت کرده
بود و به کارهای او خیره بود. هیون کارش که تمام شد او را بلند کرد، از
سرویس بیرون برد و روی تخت گذاشت. کنارش نشست و پرسید:
- خب بگو ببینم چرا اینجوری کردی؟ هم با خودت و هم اتاقت!
جیمین دندان برهم فشرد و گفت:
جیمین : یکی زنگ زد و گفت که ت دست اونهاست واگه میخوام ببینمش
فردا به آدرسی که میفرسته برم، اون هم تنها وگرنه... .
حرفش را خورد چون نمیتوانست به بلایی که سر ت بیاید حتی فکر
کند. هیون با آه مردانهای گفت:
هیون: خب، ظاهراً با این وضع اتاق و گوشیت، نمیشه پیام یارو رو گرفت.
بلند شد و گوشی جیمین را که صفحهاش خورد و خاکشیر بود، را برداشت
با دیدن وضعیتاش با افسوس گفت:
هیون:بچگی هم همین بودی، عصبی که بودی میزدی هر چی دم دستت
بود رو نابود میکردی!
و بعد با لبخند تلخی ادامه میدهد:
هیون : چهقدر مامان حرص میخورد.
جیمین با یادآوری آن روزها لبخند محوی بر لبش نشست. هیون بیخیال
خاطرات شد و سیمکارت جیمین را به گوشی خودش وصل کرد که صدای
پیامک گوشی بالا رفت. پیام را باز کرد و با آدرسی بیرون از شهر روبهرو
شد. گوشی را به طرف هیون گرفت و گفت:
هیون: آدرس رو فرستاده.
جیمین گوشی را با دست سالماش گرفت.
جیمین: یه خودکار و کاغذ بده ببینم.
هیون: گوشی رو بده خودم بنویسم.
گوشی را به او داد که هیون مشغول نوشتن شد.
۴.۱k
۱۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.