گیتار مشکی
Part 16
به ساعت روی دستم نگاه کردم. ۱۱ بود. واقعا اینقدر گذشته بود؟ به هوا نگاه کردم. کی فکرشو میکرد بارون بزنه؟ اوفففففف. از بارون متنفرمممممممممم! چرا باید خیس بشمممممممممم آیییییشششششش! شیبالللللللللللل!
+او یونگی شی... داشت یادم میرفت!
رومو برگردوندم.
_بله یونا شی؟
خندید و چتر شیشه ای رنگ رو جلوم گرفت.
+رزومهتون رو که خوندم گفته بودید از اینجا تا جایی که زندگی میکنید دوساعت راهه... داره بارون میاد خیس میشید. لطفا این چتر رو با خودتون ببرید
_م..ممنونم ولی نیازی..
توی حرفم پرید
+فردا پسش بدید... لازم نیست رودرواسی داشته باشید... الآن یکی از اعضای اکیپمون هستید و باید باهامون راحت باشید!
چتر رو داد دستم
اوم... حق با اون بود... بعد از آشنایی باهاشون و گذروندن چندیدن ساعت پیششون تصمیم گرفته بودم که باهاشون دوست بشم... لبخندی زدم... تازه یک روز بود که باهاشون آشنا شده بودم ولی توی همین یه روز بهم اثبات شده بود که آدمای واقعا خوبی هستن...
چتر رو روی سرم گرفتم.
_باشه. قبول ولی تو هم باهام راحت باش یونا شی! راحت باهام صحبت کن.
لبخندش پررنگ تر شد.
+اوهوم... باشه یونگی شی. فردا میبینمت.
برام دست تکون داد و رفت داخل خونه. منم متقابلا دستی تکون دادم و لبخندی لثه ای زدم.
وقتی رفت، راهم رو گرفتم و به سمت خونه رفتم...
*فلش بک به داخل خونه
همراه یونا شی به طرف سالن خونه راه افتادم و تا وارد شدم همون پسر خندونی که صبح مسخره بازی در میوورد جلوم ظاهر شد... فکر کنم اسمش جی.. جیمین بود.
جیمین: عههههه پیشییییی اومدش بالاخرهههه
چشمام گرد شد.
_پیشییییییی؟!...
به ساعت روی دستم نگاه کردم. ۱۱ بود. واقعا اینقدر گذشته بود؟ به هوا نگاه کردم. کی فکرشو میکرد بارون بزنه؟ اوفففففف. از بارون متنفرمممممممممم! چرا باید خیس بشمممممممممم آیییییشششششش! شیبالللللللللللل!
+او یونگی شی... داشت یادم میرفت!
رومو برگردوندم.
_بله یونا شی؟
خندید و چتر شیشه ای رنگ رو جلوم گرفت.
+رزومهتون رو که خوندم گفته بودید از اینجا تا جایی که زندگی میکنید دوساعت راهه... داره بارون میاد خیس میشید. لطفا این چتر رو با خودتون ببرید
_م..ممنونم ولی نیازی..
توی حرفم پرید
+فردا پسش بدید... لازم نیست رودرواسی داشته باشید... الآن یکی از اعضای اکیپمون هستید و باید باهامون راحت باشید!
چتر رو داد دستم
اوم... حق با اون بود... بعد از آشنایی باهاشون و گذروندن چندیدن ساعت پیششون تصمیم گرفته بودم که باهاشون دوست بشم... لبخندی زدم... تازه یک روز بود که باهاشون آشنا شده بودم ولی توی همین یه روز بهم اثبات شده بود که آدمای واقعا خوبی هستن...
چتر رو روی سرم گرفتم.
_باشه. قبول ولی تو هم باهام راحت باش یونا شی! راحت باهام صحبت کن.
لبخندش پررنگ تر شد.
+اوهوم... باشه یونگی شی. فردا میبینمت.
برام دست تکون داد و رفت داخل خونه. منم متقابلا دستی تکون دادم و لبخندی لثه ای زدم.
وقتی رفت، راهم رو گرفتم و به سمت خونه رفتم...
*فلش بک به داخل خونه
همراه یونا شی به طرف سالن خونه راه افتادم و تا وارد شدم همون پسر خندونی که صبح مسخره بازی در میوورد جلوم ظاهر شد... فکر کنم اسمش جی.. جیمین بود.
جیمین: عههههه پیشییییی اومدش بالاخرهههه
چشمام گرد شد.
_پیشییییییی؟!...
۴.۹k
۳۰ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.