* * زندگی متفاوت
🐾پارت 16
#paniz
از وقتی که اون دختره خواهر رضا رفته بود یه بند داشتم گریه میکردم نمیدونم واسع چی ولی دوص نداشتم هعی بگن بابام قاتل اصن به زبون اوردنشم خیلی واسم سخته اخه چرا
اشکام امونم بریده بودن اصن بند نمیومدن انگار با هم دیگه داشتن مسابقه میدادن
خیلی واسم سخت بود زندگیم نه مهراب میتونستم ببینم تا مهشاد دلم واسه جفتشون به ذره شده بودن
دلم واسه مامانم تنگ شده بود اخ مامان
کاشکی بودی تو که نمیذاشتی خار تو پای دخترت بره الان
هروز داره عذاب میکشه دوص داشتم الان پیشم بود سرم میذاشتم رو پاهاش موهام نوازش میکرد
بابام
دلم واسه همشون تنگ شده بود حاضر بودم بمیرم ولی این عذاب لعنتی نکشم شاید اون دختره راس میگفت من واسه عذاب کشیدن اینجام
انگار داشتم کارما پس میدادم هعی دلیل زنده بودنم اینکه فقط مهراب بیاد منو نجات بده همین....
#leoreza
با ریموت در عمارت وا کردم ماشین پارک کردم رفتم خونه ساعت 4 بود
ذهنم جوری درگیر بود خسته شده بودم میخواستم زود به جوابم برسم رفتم بالا جلو در اتاق دیانا و ارسلان تقه ای به در زدم با حرف دیانا وارد شدم جلو اینه بود اماده
انگار میخواست بره بیرون طبق حرف ارسلان
دیانا:جونم چیزی میخوای
درو بستم رفتم روبروش
رضا:دیانا صبح رفتی اتاق دختره پانیذ چیشده حرفی بهت زد
دیانا:نه عزیز من فقط یکم حرف درباره گذشته زدیم که اونم تو 10 دقیقه تموم شد همین
رضا:مطمئنی
دیانا:بلهه بعدشم از این به بعد واسم هیچی به غیر از تو و ارسلان برام مهم نیس اهوم
رضا:باش
دستم وا کردم بغلش کردم بعد 2مین از بغلم اومد بیرون بعد با یه خدافزی رف
منم رفتم پایین رو مبل نشستم و پاهام تند تند ضربه میزدم به زمین
دلم اروم نبود
با عجله رفتم بالا وارد اتاق پانیذ شدمم....
خیلی دوص دارم تو خماری بمونیدد😂😂😂
#paniz
از وقتی که اون دختره خواهر رضا رفته بود یه بند داشتم گریه میکردم نمیدونم واسع چی ولی دوص نداشتم هعی بگن بابام قاتل اصن به زبون اوردنشم خیلی واسم سخته اخه چرا
اشکام امونم بریده بودن اصن بند نمیومدن انگار با هم دیگه داشتن مسابقه میدادن
خیلی واسم سخت بود زندگیم نه مهراب میتونستم ببینم تا مهشاد دلم واسه جفتشون به ذره شده بودن
دلم واسه مامانم تنگ شده بود اخ مامان
کاشکی بودی تو که نمیذاشتی خار تو پای دخترت بره الان
هروز داره عذاب میکشه دوص داشتم الان پیشم بود سرم میذاشتم رو پاهاش موهام نوازش میکرد
بابام
دلم واسه همشون تنگ شده بود حاضر بودم بمیرم ولی این عذاب لعنتی نکشم شاید اون دختره راس میگفت من واسه عذاب کشیدن اینجام
انگار داشتم کارما پس میدادم هعی دلیل زنده بودنم اینکه فقط مهراب بیاد منو نجات بده همین....
#leoreza
با ریموت در عمارت وا کردم ماشین پارک کردم رفتم خونه ساعت 4 بود
ذهنم جوری درگیر بود خسته شده بودم میخواستم زود به جوابم برسم رفتم بالا جلو در اتاق دیانا و ارسلان تقه ای به در زدم با حرف دیانا وارد شدم جلو اینه بود اماده
انگار میخواست بره بیرون طبق حرف ارسلان
دیانا:جونم چیزی میخوای
درو بستم رفتم روبروش
رضا:دیانا صبح رفتی اتاق دختره پانیذ چیشده حرفی بهت زد
دیانا:نه عزیز من فقط یکم حرف درباره گذشته زدیم که اونم تو 10 دقیقه تموم شد همین
رضا:مطمئنی
دیانا:بلهه بعدشم از این به بعد واسم هیچی به غیر از تو و ارسلان برام مهم نیس اهوم
رضا:باش
دستم وا کردم بغلش کردم بعد 2مین از بغلم اومد بیرون بعد با یه خدافزی رف
منم رفتم پایین رو مبل نشستم و پاهام تند تند ضربه میزدم به زمین
دلم اروم نبود
با عجله رفتم بالا وارد اتاق پانیذ شدمم....
خیلی دوص دارم تو خماری بمونیدد😂😂😂
۱۱.۴k
۲۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.