هرجور باشی دوست دارم(پارت۲)
که یهو بابام سکوت رو شکست..
پ. ات:دخترم
+*به باباش نگاه میکنه*
پ. ات:من و مامانت باید یه چیزی بهت بگیم
+*به مامانش نگاه میکنه و بعد دوباره روشو برمیگردونه سمت باباش*
پ. ات:ما... (نفس عمیق).. ما داریم جدا میشیم
+*تعجب*
+*دفترشو درمیاره و مینویسه**دوستان ات برای اینکه حرف بزنه از دفتر استفاده میکنه و همیشه همراهشه*
+چرا مگه چی شده ؟ (روی دفتر نوشته شده)
پ. ات:خب.. ما دیگه نمیخواییم با هم باشیم... راستیتش مامانت بهم اعتماد نداره
م. ات:من قبلا بهت اعتماد داشتم اما الان نه
(چرا مادر ات و پدر ات میخوان جدا شن... چون پدر ات یه شب پیش دوست مادر ات خوابیده*از اون کارا نکردن😂*خلاصه پدر ات به مادر ات خیانت کرده و برای همین میخوان طلاق بگیرن)
م.ات:تو بودی که به من خیانت کردی... با بهترین دوستم!
پ. ات:...
+اما... من بدون پدر و مادر چیکار کنم(روی دفتر)
پ. ات:دخترم تو پس فردا باید توی دادگاه بهمون بگی میخوایی پیش کدوممون بمونی
+*فقط نگاه میکنه و سریع میره اتاقش*
م. ات:حالش خیلی بد شد
ویو ات
سریع رفتم اتاقم و درو پشت سرم قفل کردم و به در تکیه دادم و شروع کردم به گریه کردن.. یعنی الان من بی پدر و مادرم... من باید چیکار کنم الان
....
ساعت 7:30 بود باید میرفتم بار سریع رفتم یه دوش گرفتم و اومدم بیرون و لباسمو پوشیدم و رفتم سمت بار و منتظر امیلی موندم چون ساعت 8 قرار داشتیم .. کم کم امیلی هم اومد و با همدیگه رفتی داخل بار و دوتا ویسکی سفارش دادیم مال امیلی 90 بود و مال منم 50 بود... نمیخواستم مست بشم... یکم از ویسکی خوردم.. و بعد میخواستم برم دستشویی تا میکارم درس کنم که یهو خوردم به یه نفر.. اون پسر بود... خیلی خوشتیپ بود سریع سرمو به نشونه عذر خواهی تکون دادم که یهو با صداش برگشتم
_مگه زبون نداری.. چرا عذر خواهی نمیکنی*سرد*
+...
_با تو ام. چرا حرف نمیزنی
+...
_عههه ادمی مثل تو رو باید بکشن.. هرزه
+*تعجب*
بعد از اینکه اون پسره رفت منم تعجب کردم.. به من گفت هرزه... من نمیتونم حرف بزنم اینا چرا هیچی نمیفهمن... سریع رفتم میکارم درس و کردم و برگشتم سمت امیلی که دیدم...
شرایط
۶لایک
۶کامنت
••••••|••••••
پ. ات:دخترم
+*به باباش نگاه میکنه*
پ. ات:من و مامانت باید یه چیزی بهت بگیم
+*به مامانش نگاه میکنه و بعد دوباره روشو برمیگردونه سمت باباش*
پ. ات:ما... (نفس عمیق).. ما داریم جدا میشیم
+*تعجب*
+*دفترشو درمیاره و مینویسه**دوستان ات برای اینکه حرف بزنه از دفتر استفاده میکنه و همیشه همراهشه*
+چرا مگه چی شده ؟ (روی دفتر نوشته شده)
پ. ات:خب.. ما دیگه نمیخواییم با هم باشیم... راستیتش مامانت بهم اعتماد نداره
م. ات:من قبلا بهت اعتماد داشتم اما الان نه
(چرا مادر ات و پدر ات میخوان جدا شن... چون پدر ات یه شب پیش دوست مادر ات خوابیده*از اون کارا نکردن😂*خلاصه پدر ات به مادر ات خیانت کرده و برای همین میخوان طلاق بگیرن)
م.ات:تو بودی که به من خیانت کردی... با بهترین دوستم!
پ. ات:...
+اما... من بدون پدر و مادر چیکار کنم(روی دفتر)
پ. ات:دخترم تو پس فردا باید توی دادگاه بهمون بگی میخوایی پیش کدوممون بمونی
+*فقط نگاه میکنه و سریع میره اتاقش*
م. ات:حالش خیلی بد شد
ویو ات
سریع رفتم اتاقم و درو پشت سرم قفل کردم و به در تکیه دادم و شروع کردم به گریه کردن.. یعنی الان من بی پدر و مادرم... من باید چیکار کنم الان
....
ساعت 7:30 بود باید میرفتم بار سریع رفتم یه دوش گرفتم و اومدم بیرون و لباسمو پوشیدم و رفتم سمت بار و منتظر امیلی موندم چون ساعت 8 قرار داشتیم .. کم کم امیلی هم اومد و با همدیگه رفتی داخل بار و دوتا ویسکی سفارش دادیم مال امیلی 90 بود و مال منم 50 بود... نمیخواستم مست بشم... یکم از ویسکی خوردم.. و بعد میخواستم برم دستشویی تا میکارم درس کنم که یهو خوردم به یه نفر.. اون پسر بود... خیلی خوشتیپ بود سریع سرمو به نشونه عذر خواهی تکون دادم که یهو با صداش برگشتم
_مگه زبون نداری.. چرا عذر خواهی نمیکنی*سرد*
+...
_با تو ام. چرا حرف نمیزنی
+...
_عههه ادمی مثل تو رو باید بکشن.. هرزه
+*تعجب*
بعد از اینکه اون پسره رفت منم تعجب کردم.. به من گفت هرزه... من نمیتونم حرف بزنم اینا چرا هیچی نمیفهمن... سریع رفتم میکارم درس و کردم و برگشتم سمت امیلی که دیدم...
شرایط
۶لایک
۶کامنت
••••••|••••••
۸.۳k
۰۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.