┄┅┅┄┅❧ ߊ ܢܚیܝ ܘ ߊ ܝ ܢ̣ߊ ܥ̣ߺ. ⃟♥️❧┅┄┅┄
┄┅┅┄┅❧ ߊܢܚیܝܘ ߊܝܢ̣ߊܥ̣ߺ. ⃟♥️❧┅┄┅┄
ن واقعا میخوان چ بلایی سرم بیارن داشتم با وحشت نگاشون میکردم ک رادان دستمو گرفت و لب زد
~نگران نباش خوشگلم فقط قراره اون دوتا مارمولکو ب این دنیا بیاریم
با شنیدن حرفش قلبم از تپش ایستاد دکتر با ی آمپول ط دستش اومد سمتم ک رادان دستمو محکم تر گرفت و استین لباسما داد بالا ک متوجه شدم و شروع کردم ب دادو بی داد کردن و فرو کرد ط دستم کم کم چشام داشت بسته میشد و این یعنی وقتی ب هوش بیام دیگ بچه ای در کار نیست با تمام توانم و از روی ناچاری نالیدم
—قبول میکنم باهات ازدواج میکنم
~چی
—باهات ازدواج میکنم لطفا با بچه هام کاری نداشته باش و بد از گفتن این حرف فقط لبخنده پیروز مندانه شو دیدم و چشام بسته شد
صدای چن نفر میومد صدای رادان و ی نفر دیگ ک انگار داشت التماس میکرد آروم چشامو باز کردم رادان بالای سرم یقه ی دکترو گرفته بود
~پس چرا بهوش نمیاد ها چن ساعت شد اگ چیزیش بشه زندت نمی ذارم فهمیدی
+نگران نباشید الان بهوش میاد
توان تکون دادن بدنمو نداشتم بزور لب زدم
—بچه هام
رادان ک الان متوجه ی من شده بود یقه ی دکترو ول کرد اومد سمتم
~اه خداروشکر ک ب هوش اومدی
دستمو بلند کردم و گذاشتم روی شکمم و با حس بچه هام ی نفس عمیقی کشیدم ناخوداگاه شروع ب گریه کردم و خداروشکر شکر کردم وقتی کمی بهتر شدم غذا خوردم رادانم منتظر بود تمومش کنم تا صحبت کنه کمی آب خوردم ک سره حرفو باز کرد
~خب نمیخوای چیزی بگی
کوچه علی چپ
—چی بگم
~تصمیمه ط
—چ تصمیمی
~عجب میگی یادت نیست
—اوف باشه بابا چیکار کنم راهی ب جز قبول کردن برام گذاشتی مگ
~خب پس بقیه کارا رو بسپر ب من
و بد لپمو کشید و رفت رادان ی مرده خوشتیپ بود و کمیم بامزه برعکس هاکان ک همیشه اخموی حیف ک دلمو بهش باختم ولی هاکان واقعا ی چیز دیگست داشتم ب این فکر میکردم ک بچهام شبیه من میشن یا هاکان ولی ب هر کدوم برن جذاب و بی نقس میشن ولی چ فایده ک قرار نیست هیچ وقت همو ببینن مطمئنم رادان نمیذاره دسته هاکان بهم برسه و ی فکری اونجاشم کرده
با حس دستی ک روی گونه هام نوازش وار کشیده چشامو باز کردم ک رادان رو دیدم با وحشت بلند شدم و دستشو پس زدم
~داری چ غلطی میکنی
—دختر شاید ط فراموش کردی ولی امروز قراره زنه من بشی
~فراموش نکردم ط منو مجبور کردی ولی این دلیل نمیشه بذارم بهم دست بزنی
—دختر ط خیال کردی میخوام عقدت کنم بذارمت ط ویترین من 3هفته بهت وقت ندادم ک برام قیافه بگیری چ بخوای چ نخوای امشب شبه طولانی ای در پیش داریم
فرصت حرف زدن نداد و رفت
ن واقعا میخوان چ بلایی سرم بیارن داشتم با وحشت نگاشون میکردم ک رادان دستمو گرفت و لب زد
~نگران نباش خوشگلم فقط قراره اون دوتا مارمولکو ب این دنیا بیاریم
با شنیدن حرفش قلبم از تپش ایستاد دکتر با ی آمپول ط دستش اومد سمتم ک رادان دستمو محکم تر گرفت و استین لباسما داد بالا ک متوجه شدم و شروع کردم ب دادو بی داد کردن و فرو کرد ط دستم کم کم چشام داشت بسته میشد و این یعنی وقتی ب هوش بیام دیگ بچه ای در کار نیست با تمام توانم و از روی ناچاری نالیدم
—قبول میکنم باهات ازدواج میکنم
~چی
—باهات ازدواج میکنم لطفا با بچه هام کاری نداشته باش و بد از گفتن این حرف فقط لبخنده پیروز مندانه شو دیدم و چشام بسته شد
صدای چن نفر میومد صدای رادان و ی نفر دیگ ک انگار داشت التماس میکرد آروم چشامو باز کردم رادان بالای سرم یقه ی دکترو گرفته بود
~پس چرا بهوش نمیاد ها چن ساعت شد اگ چیزیش بشه زندت نمی ذارم فهمیدی
+نگران نباشید الان بهوش میاد
توان تکون دادن بدنمو نداشتم بزور لب زدم
—بچه هام
رادان ک الان متوجه ی من شده بود یقه ی دکترو ول کرد اومد سمتم
~اه خداروشکر ک ب هوش اومدی
دستمو بلند کردم و گذاشتم روی شکمم و با حس بچه هام ی نفس عمیقی کشیدم ناخوداگاه شروع ب گریه کردم و خداروشکر شکر کردم وقتی کمی بهتر شدم غذا خوردم رادانم منتظر بود تمومش کنم تا صحبت کنه کمی آب خوردم ک سره حرفو باز کرد
~خب نمیخوای چیزی بگی
کوچه علی چپ
—چی بگم
~تصمیمه ط
—چ تصمیمی
~عجب میگی یادت نیست
—اوف باشه بابا چیکار کنم راهی ب جز قبول کردن برام گذاشتی مگ
~خب پس بقیه کارا رو بسپر ب من
و بد لپمو کشید و رفت رادان ی مرده خوشتیپ بود و کمیم بامزه برعکس هاکان ک همیشه اخموی حیف ک دلمو بهش باختم ولی هاکان واقعا ی چیز دیگست داشتم ب این فکر میکردم ک بچهام شبیه من میشن یا هاکان ولی ب هر کدوم برن جذاب و بی نقس میشن ولی چ فایده ک قرار نیست هیچ وقت همو ببینن مطمئنم رادان نمیذاره دسته هاکان بهم برسه و ی فکری اونجاشم کرده
با حس دستی ک روی گونه هام نوازش وار کشیده چشامو باز کردم ک رادان رو دیدم با وحشت بلند شدم و دستشو پس زدم
~داری چ غلطی میکنی
—دختر شاید ط فراموش کردی ولی امروز قراره زنه من بشی
~فراموش نکردم ط منو مجبور کردی ولی این دلیل نمیشه بذارم بهم دست بزنی
—دختر ط خیال کردی میخوام عقدت کنم بذارمت ط ویترین من 3هفته بهت وقت ندادم ک برام قیافه بگیری چ بخوای چ نخوای امشب شبه طولانی ای در پیش داریم
فرصت حرف زدن نداد و رفت
۷.۴k
۲۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.