(من برات مهم نیستم؟)
(من برات مهم نیستم؟)
پارت 32
هونگ جو خیلی آروم سمته دخترک اش نگاه کرد
هونگ جو: دخترم به بابات سلام کن اونیکی که بچه بغلشه پدره تو هستش
آخر حرف اش خندی کرد
ات انگار زمان برایش ایستاده بود انگار به قلب اش شلیک کرده بود
فیلیکس که انکار هیچ اتفاقی نیافتاده بود خیلی خونسرد گفت
فیلیکس : تو اینجا چیکار میکنی
هونگ جو : فیلیکس نگاهی به دخترمون بنداز تو چطور دلت اومده که ولش کنی
فیلیکس عصبی شد و صدا اش رو کمی بالا برد و گفت
فیلیکس : کافیه دیگه
ات : اقایه لی نمیخواهین توضیح بدین
فیلیکس نگاهی به ات کرد از حالت همسر اش خیلی نگران شد اصلا هواسش نبود به همسر اش و گفت
فیلیکس : لی ات آروم باش حرف میزنیم
پ/ف : لی فیلیکس اینجا چه خبره
فیلیکس: پدر توضیح میدم
م/ف : واقعا که من بهت افتخار میکردم
فیلیکس : مادر شما هم
همون دقیقه فینیکس که در اغوشه پدر اش بود بیدار شد و با دست اش چشمانش اش رو مالید
فینیکس : مامانی
مادر فیلیکس کمی برایه ات ناراحت شد و سمته فینیکس رفت و از اغوشه پدر اش گرفت اش و و پدر فیلیکس از اونجا خارج شدن
ات مثل کوه یخ بود و فقد اشک هایش رویه صورت سرد اش میریختن
فیلیکس سمته همسرش اش رفت
ات با دیدنه فیلیکس که بهش نزدیک میشد چند قدم عقب رفت و گفت
ات : بهم نزدیک نشو
فیلیکس همون جا ایستاد
فیلیکس: حداقل بزار توضیح بدم
اون دختر مهربون درون اش مرده بود و عصبی شد سمته
میز رفت و با حرص میز رو هول داد و همیه ظرف ها اوفتادن رویه زمین و همه شکسته شدن نیکسی ترسید و پشته هونگ جو قائم شد
ات با داد و گریه گفت
ات : ازت متنفرم لی فیلیکس
آن قدر گریه میکرد و حالش خراب بود نفس اش کم بود و نمیتونست طاقت بیاره همش گریه میکرد
فیلیکس سمته همسرش اش نزدیک شد و دست هایش رو گرفت و با عصبانیت غرید
فیلیکس : لی ات مگه تو بچیی اول گوش کن
ات : ولم .......... ولم کن...
حرف اش رو کامل نکرده بود و از حال رفت فیلیکس دست اش رو گذاشت رویه کمره همسر اش که نیافته زمین و برایه استایل بغل اش گرفت سر اش رو گذشته بود رویه شونه اش و میخواست از کناره هونگ جو رد بشه اما با حرف هایه اون ایستاد ......
پارت 32
هونگ جو خیلی آروم سمته دخترک اش نگاه کرد
هونگ جو: دخترم به بابات سلام کن اونیکی که بچه بغلشه پدره تو هستش
آخر حرف اش خندی کرد
ات انگار زمان برایش ایستاده بود انگار به قلب اش شلیک کرده بود
فیلیکس که انکار هیچ اتفاقی نیافتاده بود خیلی خونسرد گفت
فیلیکس : تو اینجا چیکار میکنی
هونگ جو : فیلیکس نگاهی به دخترمون بنداز تو چطور دلت اومده که ولش کنی
فیلیکس عصبی شد و صدا اش رو کمی بالا برد و گفت
فیلیکس : کافیه دیگه
ات : اقایه لی نمیخواهین توضیح بدین
فیلیکس نگاهی به ات کرد از حالت همسر اش خیلی نگران شد اصلا هواسش نبود به همسر اش و گفت
فیلیکس : لی ات آروم باش حرف میزنیم
پ/ف : لی فیلیکس اینجا چه خبره
فیلیکس: پدر توضیح میدم
م/ف : واقعا که من بهت افتخار میکردم
فیلیکس : مادر شما هم
همون دقیقه فینیکس که در اغوشه پدر اش بود بیدار شد و با دست اش چشمانش اش رو مالید
فینیکس : مامانی
مادر فیلیکس کمی برایه ات ناراحت شد و سمته فینیکس رفت و از اغوشه پدر اش گرفت اش و و پدر فیلیکس از اونجا خارج شدن
ات مثل کوه یخ بود و فقد اشک هایش رویه صورت سرد اش میریختن
فیلیکس سمته همسرش اش رفت
ات با دیدنه فیلیکس که بهش نزدیک میشد چند قدم عقب رفت و گفت
ات : بهم نزدیک نشو
فیلیکس همون جا ایستاد
فیلیکس: حداقل بزار توضیح بدم
اون دختر مهربون درون اش مرده بود و عصبی شد سمته
میز رفت و با حرص میز رو هول داد و همیه ظرف ها اوفتادن رویه زمین و همه شکسته شدن نیکسی ترسید و پشته هونگ جو قائم شد
ات با داد و گریه گفت
ات : ازت متنفرم لی فیلیکس
آن قدر گریه میکرد و حالش خراب بود نفس اش کم بود و نمیتونست طاقت بیاره همش گریه میکرد
فیلیکس سمته همسرش اش نزدیک شد و دست هایش رو گرفت و با عصبانیت غرید
فیلیکس : لی ات مگه تو بچیی اول گوش کن
ات : ولم .......... ولم کن...
حرف اش رو کامل نکرده بود و از حال رفت فیلیکس دست اش رو گذاشت رویه کمره همسر اش که نیافته زمین و برایه استایل بغل اش گرفت سر اش رو گذشته بود رویه شونه اش و میخواست از کناره هونگ جو رد بشه اما با حرف هایه اون ایستاد ......
۲۲۲
۱۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.