𓊈𝑉𝐼𝐶𝑇𝐼𝑀𓊉 قربانی
𓊈𝑉𝐼𝐶𝑇𝐼𝑀𓊉 قربانی
part...45
دستشو زیر کت چرمش فرو برد
کارتی ازش بیرون کشید و اونو به سمت ماریا گرفت
"شماره تماس من روی این کارت هست...خوشحال میشم تصمیم نهاییتونو تا فردا شب بهم اعلام کنید"
بی میل کارتو از دستای مرد گرفت و با چهره ای سرد و خنثی جواب داد
+فکرامو میکنم...ولی به نظرم شما زیاد به این معامله دل خوش نکنید.
تیانگ سرشو به نشونه ی تایید تکون داد و رفت
میخواست کارتو به جونگکوک نشون بده تا ازش نظر بخواد ولی درکمال تعجب با جای خالیش رو به رو شد.
جونگکوک هیچوقت بدون خبر دادن جایی نمیرفت.
کمی اطرافشو نگاه کرد...ولی پیداش نکرد
+جونگکوک کجا رفت؟
_تو حالت بد بود متوجه نشدی...گفت میره یکم هوا بخوره.
+اوه...اوکی...یکم عجیبه
بعد گذشت چند دقیقه صدای موسیقی تمام سالن رو فرا گرفت
تهیونگ از این فرصت استفاده کرد و دیتشو به سمت ماریا دراز کرد
_افتخار رقص با من رو میدید بانو؟
لبخند ملیحی زد و دستشو روی دستای تهیونگ گذاشت
+البته!
"" "" "" "" "" "" "" "" "" ""
روی چمن های مصنوعی نشسته بود.
حتی فکرش رو هم نمیکرد یه روز بیاد به همچین مهمونی ای.
و بدتر از همه...یه دختر چشمشو بگیره!
یه لحظه هم نمیتونست بهش فکر نکنه.
اون دختر خیلی زیبا بود، چهرشو مدام تو ذهنش تصور میکرد
کاملا تو خیالاتش غرق بود
با حس کردن دستی روی شونش به خودش اومد
برگشت و به پشت سرش نگاه کرد
شخصی که جلوش میدید...کسی بود که باهاش رویاپردازی میکرد،باور نمی شد اون الان اینجا باشه
دختری که از حالا صورتش کاملا مشخص میشد چقدر خجالتیه
گونه های سفیدش گل انداخته بودن...لبخند ریزی روی لبهای قلوه ای نقش بسته بود
با انگشتهاش موهای خرماییشو پشت گوشش انداخت
از روی زمین بلند شد و روبه روش ایستاد
نگاهشون بهم گره خورده بود
هیچکدوم حرفی نمیزدن.
تااینکه دختر سرشو پایین انداخت و با صدایی ضعیف که فرقی با زمزمه نداشت گفت
"ببخشید اقا...اومدم بگم که اینجا سگ های وحشی داره...مواظب باشید"
هول شده بود...ولی سعی میکرد اضطرابشو نشون نده
-اوه.. واقعا؟ ممنون که خبر دادید...معذرت میخوام...میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟
"البته جناب"
-شما تو این خونه زندگی میکنید؟
دستاشو پشتش قایم کرد...
"نه...من اینجا زندگی نمیکنم"
-پس چطور میدونید که سگ های وحشی این اطراف هستن؟
سوالش کاملا بی معنی بود.
میخواست همون لحظه اب شه و بره تو زمین
"خب من زیاد به اینجا میام"
دلش نمیخواست مکالمشون تموم شه پس با سوالای چرت و پرتش بحثو کش میداد
-میتونم بپرسم اسمتون چیه؟
"وای من خیلی فراموش کارم...من سویون هستم...مین سویون"
ادامه دارد...یه لایک و کامنت کوچولو خیلی خوشحالم میکنه:) ♡☆♡
part...45
دستشو زیر کت چرمش فرو برد
کارتی ازش بیرون کشید و اونو به سمت ماریا گرفت
"شماره تماس من روی این کارت هست...خوشحال میشم تصمیم نهاییتونو تا فردا شب بهم اعلام کنید"
بی میل کارتو از دستای مرد گرفت و با چهره ای سرد و خنثی جواب داد
+فکرامو میکنم...ولی به نظرم شما زیاد به این معامله دل خوش نکنید.
تیانگ سرشو به نشونه ی تایید تکون داد و رفت
میخواست کارتو به جونگکوک نشون بده تا ازش نظر بخواد ولی درکمال تعجب با جای خالیش رو به رو شد.
جونگکوک هیچوقت بدون خبر دادن جایی نمیرفت.
کمی اطرافشو نگاه کرد...ولی پیداش نکرد
+جونگکوک کجا رفت؟
_تو حالت بد بود متوجه نشدی...گفت میره یکم هوا بخوره.
+اوه...اوکی...یکم عجیبه
بعد گذشت چند دقیقه صدای موسیقی تمام سالن رو فرا گرفت
تهیونگ از این فرصت استفاده کرد و دیتشو به سمت ماریا دراز کرد
_افتخار رقص با من رو میدید بانو؟
لبخند ملیحی زد و دستشو روی دستای تهیونگ گذاشت
+البته!
"" "" "" "" "" "" "" "" "" ""
روی چمن های مصنوعی نشسته بود.
حتی فکرش رو هم نمیکرد یه روز بیاد به همچین مهمونی ای.
و بدتر از همه...یه دختر چشمشو بگیره!
یه لحظه هم نمیتونست بهش فکر نکنه.
اون دختر خیلی زیبا بود، چهرشو مدام تو ذهنش تصور میکرد
کاملا تو خیالاتش غرق بود
با حس کردن دستی روی شونش به خودش اومد
برگشت و به پشت سرش نگاه کرد
شخصی که جلوش میدید...کسی بود که باهاش رویاپردازی میکرد،باور نمی شد اون الان اینجا باشه
دختری که از حالا صورتش کاملا مشخص میشد چقدر خجالتیه
گونه های سفیدش گل انداخته بودن...لبخند ریزی روی لبهای قلوه ای نقش بسته بود
با انگشتهاش موهای خرماییشو پشت گوشش انداخت
از روی زمین بلند شد و روبه روش ایستاد
نگاهشون بهم گره خورده بود
هیچکدوم حرفی نمیزدن.
تااینکه دختر سرشو پایین انداخت و با صدایی ضعیف که فرقی با زمزمه نداشت گفت
"ببخشید اقا...اومدم بگم که اینجا سگ های وحشی داره...مواظب باشید"
هول شده بود...ولی سعی میکرد اضطرابشو نشون نده
-اوه.. واقعا؟ ممنون که خبر دادید...معذرت میخوام...میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟
"البته جناب"
-شما تو این خونه زندگی میکنید؟
دستاشو پشتش قایم کرد...
"نه...من اینجا زندگی نمیکنم"
-پس چطور میدونید که سگ های وحشی این اطراف هستن؟
سوالش کاملا بی معنی بود.
میخواست همون لحظه اب شه و بره تو زمین
"خب من زیاد به اینجا میام"
دلش نمیخواست مکالمشون تموم شه پس با سوالای چرت و پرتش بحثو کش میداد
-میتونم بپرسم اسمتون چیه؟
"وای من خیلی فراموش کارم...من سویون هستم...مین سویون"
ادامه دارد...یه لایک و کامنت کوچولو خیلی خوشحالم میکنه:) ♡☆♡
۵.۶k
۲۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.