وقتی فقط بخاطر اینکه آسیب نبینی....) پارت ۲ (آخر )
#لینو
#استری_کیدز
م..منظورت...
_ منظورم اینکه دیگه عاشقت نیستممم
با صدای بلند و بی رحمانه ای سر دخترک فریاد کشید...
حالا دختر آروم آروم اشک هاش از گوشه ی چشمش فرو میومد و با ناباوری به مرد نگاه میکرد...
_ دیگه دوست ندارم...
تعظیم کوتاهی کرد
_ لطفاً دیگه...سراغم رو نگیر
و از خونه خارج شد........
.
.
.
.
(پنج سال بعد )
نور های سالن بیشتر و بیشتر میشد...
با حرکت کردن زن و مردی که دست توی دست هم بین مهمان ها راه میرفتن و با عشق توی چشمای هم نگاه میکردن... تشویق و جیغ و هورا و دست زدن های مهمونا بیشتر و بیشتر میشد...
تمام مهمون ها نگاهشون به زن و مرد وسط سالن بود...
مرد توی کت و شلوار سیاه و شیک و زن لباس عروسی سفید و مجلسی بر تن داشت...
هر دوی اون دو نفر...بلاخره بعد از کلی گذروندن سختی...حالا با هم داشتن زندگی مشترکی رو شروع میکردن...زندگیی که قطعا پر از عشق و محبت میشد...
با لبخند درخشان و محبت آمیز و شیرینی به هم دیگه نگاه میکردم....آره...انگار تمام وجودشون به هم دیگه وصل بود.
دخترک آروم بوسه ای به لب های مردش زد که مساوی شد با تشویق هایی بلند تر از طرف جمعیت...
اون روز...زیبا ترین روز برای هر دو بود اما...
گوشه ای از این سالن بزرگ و روشن ، جایی که همه مشغول خندیدن و شادی کردن برای اون زوج بودن...فردی همینطور که لبخند کمرنگی بر لب داشت...آروم آروم برای اون دو نفر دست میزد...
توی اون گوشه از سالن که کسی دیدی بهش نداشت...توی گوشه ای تاریک همینطور که لبخند دردناک و گلویی پر از بغض داشت...آروم آروم...به لبخند های دخترک نگاه میکرد....
لینو : امیدوارم...خوشبخت باشی....
قطره ای اشک از چشمانش جاری شد
_ ......عشق تلخ من.....
#استری_کیدز
م..منظورت...
_ منظورم اینکه دیگه عاشقت نیستممم
با صدای بلند و بی رحمانه ای سر دخترک فریاد کشید...
حالا دختر آروم آروم اشک هاش از گوشه ی چشمش فرو میومد و با ناباوری به مرد نگاه میکرد...
_ دیگه دوست ندارم...
تعظیم کوتاهی کرد
_ لطفاً دیگه...سراغم رو نگیر
و از خونه خارج شد........
.
.
.
.
(پنج سال بعد )
نور های سالن بیشتر و بیشتر میشد...
با حرکت کردن زن و مردی که دست توی دست هم بین مهمان ها راه میرفتن و با عشق توی چشمای هم نگاه میکردن... تشویق و جیغ و هورا و دست زدن های مهمونا بیشتر و بیشتر میشد...
تمام مهمون ها نگاهشون به زن و مرد وسط سالن بود...
مرد توی کت و شلوار سیاه و شیک و زن لباس عروسی سفید و مجلسی بر تن داشت...
هر دوی اون دو نفر...بلاخره بعد از کلی گذروندن سختی...حالا با هم داشتن زندگی مشترکی رو شروع میکردن...زندگیی که قطعا پر از عشق و محبت میشد...
با لبخند درخشان و محبت آمیز و شیرینی به هم دیگه نگاه میکردم....آره...انگار تمام وجودشون به هم دیگه وصل بود.
دخترک آروم بوسه ای به لب های مردش زد که مساوی شد با تشویق هایی بلند تر از طرف جمعیت...
اون روز...زیبا ترین روز برای هر دو بود اما...
گوشه ای از این سالن بزرگ و روشن ، جایی که همه مشغول خندیدن و شادی کردن برای اون زوج بودن...فردی همینطور که لبخند کمرنگی بر لب داشت...آروم آروم برای اون دو نفر دست میزد...
توی اون گوشه از سالن که کسی دیدی بهش نداشت...توی گوشه ای تاریک همینطور که لبخند دردناک و گلویی پر از بغض داشت...آروم آروم...به لبخند های دخترک نگاه میکرد....
لینو : امیدوارم...خوشبخت باشی....
قطره ای اشک از چشمانش جاری شد
_ ......عشق تلخ من.....
۴۹.۸k
۲۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.