پارت ۱ (بجای من ببین )
همه چی از اون جنگ بزرگ شروع شود نیروی دشمن داشت به سمت قصر حرکت حجوم میآوردن
امپراطور تنها دختری که داشت رو به ملکه داد و گفت از در پشتی قصر بیرون برن توی راه که
مکه داشت فرار میکردم یکی از نیرو های دشمن به اون حمله میکنه ملکه اون دختر رو زیر یک
بوته پنهان میکنه و از اون شب به بعد دیگه خبری از ملکه نشود اما اون دختره چی الان میگم بهتون
فردای اون شب وحشتناک پیرزن ساده دل صدای از لای چمن ها میشنوه به سمت صدای گریه
کودک میره و اون بچه حسابی توی دلش جا میگیره اونو همراه خودش به قصر میبره تا اونو بزرگ کنه
داخل قصر
تهیونگ : پدر میتونید نقاشی منو ببینیییی
پدر تهیونگ : الان نه تهیونگ نمیبینی کار دارم
تهونگ:اما همیشه همینو میگی
پدر تهونگ :الان نهههههه ببین پسرم من سرم خیلی شلوغه بعدا نقاشیتو میبینم باشه ؟
تهیونگ :😞باشه
اما اون فقط یه پسر بچه ۳ ساله بود که مراقبت از طرف پدر مادر میخواست
البته مادرش وقتی تهیونگ میخواست به دنیا بیاد از دنیا رفت
و الان اون فقط پدرشونو داره که براش وقت نداره
تهیونگ رفت داخل اتاقش از پنجره قلعه به بیرون خیره شود دید پیرزن داره داخل قصر میاد
( خوب الان میخوام داستان پیره زنه رو بگم بهتون اون از وقتی مادر تهیونگ مورد اون تهیونگ
رو بزرگ کرد ولی توی قصر پیره زنه یه خدمت کاره ولی همه به حرفش گوش میدن تیهونگ
اونو مامان بزرگ صدا میکنه اوکیه )
تهیونگ سریع به سمت حیات قلعه رفت
تهویونگ : سلام مامان بزرگ اون دیگه کیه ؟
مامان بزرگ:سلام عزیز دلم این این ......... این دخترمه😅😁
تهیونگ : مگه تو دختر داشتی 😊 اسمش چیهههه؟
مادر بزرگ:اسمش .....اونسو آره اسمش اونسو
میشه بعدن با اونسو بازی کنم ؟؟
مادر بزرگ:آرههه خوب بورو تو قصر منم برم به کارام برسم
بای باییی
(پنج سال بعد )
تهونگ اینجا ۸ اونسو ۵ سالش بود
اونسو : تهونگ وایستا منم بهت برسم اوفففف 😰
تهیونگ: زودباور بیا دیگه
همینکه اونسو داشت روی کوه ها میدوید پاش گیرند به تکه سنگی و افتاد
( شاید باخودتون میگید اینا بالای کوه چیکار میکنن از قصر یواشکی آمدن بیرون تهیونگ
بخواطر اونسو آمد اون بالا چون به اونسو قل داده بود اونو بالای کوه ببره تا پروانه هارو ببینه )
اونسو: آییییییییییییی
تهونگ :چیشودددددددددد
اونسو :گریش گرفت من دیگه نمیتونم بیام آییی😭😭😭
تهونگ: آمد سمتش واااااااا😨چرااا اینطوری شود دیگه بسه بریم قصر
اونسو : می نمیتونم راه برم
تهیونگ. به اونسو کرد بیا سوار شوو
اونسو : اما تو نمیتونی منو بلند کنی
تهونگ :حرف نزن بیا سوار شو
اونسو پشت تهونگ سوار شود و اونا به سمت قصر حرکت کردن
تهونگ : وقتی رسیدم قصر به کسی چیزی نگو باشههه بگوو تهونگ گفت خوب ؟
اونسو : اما اما آخه من ...
تهونگ :میفهمی چیگفتم بعدن دوباره باهم میریم
اونسو: باشه
اونا به قصر رسیدن و تهیونگ اونسو رو رساند دم اتاقش زیر دستشو گرفت و اونو داخل اتاق برد
تهیونگ : اوووو چه اتاقی داری
اونسو: منو بزار روی تختم
تهونگ اونسو را گذاشت روی تخت خودش داشت درو دیوار اتاق اونسو رو نگاه میکرد چه اتاقی داری تو بیا اوتاقتو من با تو عوض میکنی ؟
اونسو : نخیر ررررررر اتاق خودمه اتاق تو که از مال من بزرگ تره توش وسایل بیشتری هم
تهونگ : باشه بابا ن خواستم مال خودت
اونسو : ناراحت شدی ؟؟
تهونگ : نهه
( بیاید به پیره زنه یه اسم بدیم اسمشششش خانم کیم اوکی؟ )
خانم کیم آمد خونه مثل اینکه عصبی بود
امد تو اتاق بچه ها
خانم کیم : تووو و کجاییید بچه دلم ریخت آییییییییییییی پاشو نگاه کن چیکار کردی حااا
اونسو : ببخشید *😳
خانم کیم : بخواطر این کارت یه هفته حق نداری بیای بیرون از اتاقت
تهونگ : اما مامان بزرگ اون بخاطر من آمد
خانم کیم : این حرف و نزن پسرم من میدونم کار کی بوده 😶
تهیونگ :لطفا اونو تنبیه نکنید
خانم کیم : باید ببینم چی میشه
تهیونگ : مرسییییییییییییییییییییییی 😌
اونسو : آییییییییییییی پام
خانم کیم راستی پات چیشود
اونسو :خوردم زمین
خانم کیم . با این پات چطوری آمدی اینجاا ؟
اونسو : خوب ....تهونگ منو کول کرد
خانم کیم : چیییییییی تو رو کول کرد رو به تهونگ کردو گفت من واقعا معذرت میخوام
تهیونگ : چیییییییی من خودم به اون گفتم بیاد رو کول من
خانم کیم :اونسو سنگین نبود ؟😂
اونسو : مامان ننننهه .
تهونگ نههه مامان بزرگ 😄
خانم کیم : خوب دیگه پسرم بورو خونه پدرت نگران میشه
تهونگ : چشم
امپراطور تنها دختری که داشت رو به ملکه داد و گفت از در پشتی قصر بیرون برن توی راه که
مکه داشت فرار میکردم یکی از نیرو های دشمن به اون حمله میکنه ملکه اون دختر رو زیر یک
بوته پنهان میکنه و از اون شب به بعد دیگه خبری از ملکه نشود اما اون دختره چی الان میگم بهتون
فردای اون شب وحشتناک پیرزن ساده دل صدای از لای چمن ها میشنوه به سمت صدای گریه
کودک میره و اون بچه حسابی توی دلش جا میگیره اونو همراه خودش به قصر میبره تا اونو بزرگ کنه
داخل قصر
تهیونگ : پدر میتونید نقاشی منو ببینیییی
پدر تهیونگ : الان نه تهیونگ نمیبینی کار دارم
تهونگ:اما همیشه همینو میگی
پدر تهونگ :الان نهههههه ببین پسرم من سرم خیلی شلوغه بعدا نقاشیتو میبینم باشه ؟
تهیونگ :😞باشه
اما اون فقط یه پسر بچه ۳ ساله بود که مراقبت از طرف پدر مادر میخواست
البته مادرش وقتی تهیونگ میخواست به دنیا بیاد از دنیا رفت
و الان اون فقط پدرشونو داره که براش وقت نداره
تهیونگ رفت داخل اتاقش از پنجره قلعه به بیرون خیره شود دید پیرزن داره داخل قصر میاد
( خوب الان میخوام داستان پیره زنه رو بگم بهتون اون از وقتی مادر تهیونگ مورد اون تهیونگ
رو بزرگ کرد ولی توی قصر پیره زنه یه خدمت کاره ولی همه به حرفش گوش میدن تیهونگ
اونو مامان بزرگ صدا میکنه اوکیه )
تهیونگ سریع به سمت حیات قلعه رفت
تهویونگ : سلام مامان بزرگ اون دیگه کیه ؟
مامان بزرگ:سلام عزیز دلم این این ......... این دخترمه😅😁
تهیونگ : مگه تو دختر داشتی 😊 اسمش چیهههه؟
مادر بزرگ:اسمش .....اونسو آره اسمش اونسو
میشه بعدن با اونسو بازی کنم ؟؟
مادر بزرگ:آرههه خوب بورو تو قصر منم برم به کارام برسم
بای باییی
(پنج سال بعد )
تهونگ اینجا ۸ اونسو ۵ سالش بود
اونسو : تهونگ وایستا منم بهت برسم اوفففف 😰
تهیونگ: زودباور بیا دیگه
همینکه اونسو داشت روی کوه ها میدوید پاش گیرند به تکه سنگی و افتاد
( شاید باخودتون میگید اینا بالای کوه چیکار میکنن از قصر یواشکی آمدن بیرون تهیونگ
بخواطر اونسو آمد اون بالا چون به اونسو قل داده بود اونو بالای کوه ببره تا پروانه هارو ببینه )
اونسو: آییییییییییییی
تهونگ :چیشودددددددددد
اونسو :گریش گرفت من دیگه نمیتونم بیام آییی😭😭😭
تهونگ: آمد سمتش واااااااا😨چرااا اینطوری شود دیگه بسه بریم قصر
اونسو : می نمیتونم راه برم
تهیونگ. به اونسو کرد بیا سوار شوو
اونسو : اما تو نمیتونی منو بلند کنی
تهونگ :حرف نزن بیا سوار شو
اونسو پشت تهونگ سوار شود و اونا به سمت قصر حرکت کردن
تهونگ : وقتی رسیدم قصر به کسی چیزی نگو باشههه بگوو تهونگ گفت خوب ؟
اونسو : اما اما آخه من ...
تهونگ :میفهمی چیگفتم بعدن دوباره باهم میریم
اونسو: باشه
اونا به قصر رسیدن و تهیونگ اونسو رو رساند دم اتاقش زیر دستشو گرفت و اونو داخل اتاق برد
تهیونگ : اوووو چه اتاقی داری
اونسو: منو بزار روی تختم
تهونگ اونسو را گذاشت روی تخت خودش داشت درو دیوار اتاق اونسو رو نگاه میکرد چه اتاقی داری تو بیا اوتاقتو من با تو عوض میکنی ؟
اونسو : نخیر ررررررر اتاق خودمه اتاق تو که از مال من بزرگ تره توش وسایل بیشتری هم
تهونگ : باشه بابا ن خواستم مال خودت
اونسو : ناراحت شدی ؟؟
تهونگ : نهه
( بیاید به پیره زنه یه اسم بدیم اسمشششش خانم کیم اوکی؟ )
خانم کیم آمد خونه مثل اینکه عصبی بود
امد تو اتاق بچه ها
خانم کیم : تووو و کجاییید بچه دلم ریخت آییییییییییییی پاشو نگاه کن چیکار کردی حااا
اونسو : ببخشید *😳
خانم کیم : بخواطر این کارت یه هفته حق نداری بیای بیرون از اتاقت
تهونگ : اما مامان بزرگ اون بخاطر من آمد
خانم کیم : این حرف و نزن پسرم من میدونم کار کی بوده 😶
تهیونگ :لطفا اونو تنبیه نکنید
خانم کیم : باید ببینم چی میشه
تهیونگ : مرسییییییییییییییییییییییی 😌
اونسو : آییییییییییییی پام
خانم کیم راستی پات چیشود
اونسو :خوردم زمین
خانم کیم . با این پات چطوری آمدی اینجاا ؟
اونسو : خوب ....تهونگ منو کول کرد
خانم کیم : چیییییییی تو رو کول کرد رو به تهونگ کردو گفت من واقعا معذرت میخوام
تهیونگ : چیییییییی من خودم به اون گفتم بیاد رو کول من
خانم کیم :اونسو سنگین نبود ؟😂
اونسو : مامان ننننهه .
تهونگ نههه مامان بزرگ 😄
خانم کیم : خوب دیگه پسرم بورو خونه پدرت نگران میشه
تهونگ : چشم
۱۷۴.۶k
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.