Petruse/پتروس
Patruse/پتروس
Part Two/پارت دو
◇°◇°◇°◇°◇
صبح،با صدای شیرین دختری بیدار صدم.
:آقا،آقا؟بیدار شین لطفا.
چشمهایم را باز کردم؛اما پلکهایم هنوز هم سنگین بودند.کمی سرم گیج میخورد.
:هم...بله؟
دیشب روی پیشخوان خوابم برده بود.سرم را بلند کردم و کمی سرگیجه داشتم.با دستم سرم را نگه داشتم تا ببینم فرقی میکند یا نه؛سرگیجهام به سردرد تبدیل شد.چه بد.باز هم صدای شیرین دختر.
:آقا،شما خیلی وقته اینجایید.باید برید.
:چقدر...اینجا بودم؟
:اونطور که میگن،از دیشب.
از جا پریدم و چشمانم ناگهان باز شدند؛طوری که،نزدیک بود از حدقه دربیایند.
:چی؟این همه؟
:بله آقا.
:معذرت میخوام.الان حساب میکنم و میرم.
دستم را در جیب کتم بردم تا کیفه پولم را دربیاورم که دختر دوباره گفت.
:یکی دیگه قبلا حساب کرده قربان.
:ها؟کی؟
:مردی که دیشب برای جفتتون پتروس سفارش داد.
:دازای...
زمزمه وار گفتم.دختر،فکر کرده بود که به چیزی گفته بودم برای همین کمی سوالی نگاهم میکرد.حالا که کمی دقت میکنم،دختر امروز صبح با دختر دیشب فرق میکنم.دختر دیشب،موهای قهوهای با چشمهوی عسلی داشت.اما دختر امروز صبح،موهای بنفش و چشمانی آبی داشت.لباسهایشان یکی بود و تغییری نکرده بود.برای اینکه سوتفاهم نشود گفتم.
:با خودم بودم.
دختر،سری تکان داد و بعد رفت سر کارش.من هم سعی کردم سرپا وایستم تا بروم دستشویی.تلو تلو خوران به سمت دستشویی رفتم و وارد شدم.آب سرد را باز کردم و به صورتم زدم تا کمی سرحال بیایم.بعد از اینکه کمی بهتر شدم،از دستشویی آمدم بیرون.به سمت در خروجی بار رفتم و از بار خارج شدم.دیشب،پیاده آمده بودم و موتورم همراهم نبود.پس امروز هم پیاده باید برمیگشتم.به سمت مقر مافیا حرکت کردم.در راه،فقط سعی میکردم دیشب را به خاطر بیاورم.فقط تا آنجایی خاطر داشتم که صدای جیرینگ از لیوانهای من و دازای،بهم برخورد کردند؛و بعد از آن،همهاش سیاهی.یعنی دازای چرا نوشیدنیهای من را هم حساب کرده بود؟من و دازای،از وقتی که با مافیای بندر آشنا شدهام هم رو میشناسیم.اکثرا درحال دعوا بودیم ولی همتیمیهای خوبی بودیم.وقتی دازای توی مافیا بود،به عنوان دوستانی دشمن بودیم؛ولی وقتی از مافیا رفت فقط دشمن بودیم.یهو،فکری به سرم خطور کرد.اگر بخواهم دیشب را به یاد بیاورم باید از دازای بپرسم.ولی اول باید پیدایش کنم.کجا باید برم؟
...
◇°◇°◇°◇°◇°◇
Part Two/پارت دو
◇°◇°◇°◇°◇
صبح،با صدای شیرین دختری بیدار صدم.
:آقا،آقا؟بیدار شین لطفا.
چشمهایم را باز کردم؛اما پلکهایم هنوز هم سنگین بودند.کمی سرم گیج میخورد.
:هم...بله؟
دیشب روی پیشخوان خوابم برده بود.سرم را بلند کردم و کمی سرگیجه داشتم.با دستم سرم را نگه داشتم تا ببینم فرقی میکند یا نه؛سرگیجهام به سردرد تبدیل شد.چه بد.باز هم صدای شیرین دختر.
:آقا،شما خیلی وقته اینجایید.باید برید.
:چقدر...اینجا بودم؟
:اونطور که میگن،از دیشب.
از جا پریدم و چشمانم ناگهان باز شدند؛طوری که،نزدیک بود از حدقه دربیایند.
:چی؟این همه؟
:بله آقا.
:معذرت میخوام.الان حساب میکنم و میرم.
دستم را در جیب کتم بردم تا کیفه پولم را دربیاورم که دختر دوباره گفت.
:یکی دیگه قبلا حساب کرده قربان.
:ها؟کی؟
:مردی که دیشب برای جفتتون پتروس سفارش داد.
:دازای...
زمزمه وار گفتم.دختر،فکر کرده بود که به چیزی گفته بودم برای همین کمی سوالی نگاهم میکرد.حالا که کمی دقت میکنم،دختر امروز صبح با دختر دیشب فرق میکنم.دختر دیشب،موهای قهوهای با چشمهوی عسلی داشت.اما دختر امروز صبح،موهای بنفش و چشمانی آبی داشت.لباسهایشان یکی بود و تغییری نکرده بود.برای اینکه سوتفاهم نشود گفتم.
:با خودم بودم.
دختر،سری تکان داد و بعد رفت سر کارش.من هم سعی کردم سرپا وایستم تا بروم دستشویی.تلو تلو خوران به سمت دستشویی رفتم و وارد شدم.آب سرد را باز کردم و به صورتم زدم تا کمی سرحال بیایم.بعد از اینکه کمی بهتر شدم،از دستشویی آمدم بیرون.به سمت در خروجی بار رفتم و از بار خارج شدم.دیشب،پیاده آمده بودم و موتورم همراهم نبود.پس امروز هم پیاده باید برمیگشتم.به سمت مقر مافیا حرکت کردم.در راه،فقط سعی میکردم دیشب را به خاطر بیاورم.فقط تا آنجایی خاطر داشتم که صدای جیرینگ از لیوانهای من و دازای،بهم برخورد کردند؛و بعد از آن،همهاش سیاهی.یعنی دازای چرا نوشیدنیهای من را هم حساب کرده بود؟من و دازای،از وقتی که با مافیای بندر آشنا شدهام هم رو میشناسیم.اکثرا درحال دعوا بودیم ولی همتیمیهای خوبی بودیم.وقتی دازای توی مافیا بود،به عنوان دوستانی دشمن بودیم؛ولی وقتی از مافیا رفت فقط دشمن بودیم.یهو،فکری به سرم خطور کرد.اگر بخواهم دیشب را به یاد بیاورم باید از دازای بپرسم.ولی اول باید پیدایش کنم.کجا باید برم؟
...
◇°◇°◇°◇°◇°◇
۵.۳k
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.