the pain p14 (درخواستی)
the pain p14 (درخواستی)
از اونجا دور شدم و توی اتاقم رفتم، پشت میز نشستم و شروع کردم به بررسی لیست بادیگارد های جدید...
.........................................................................
عمارت جئون ساعت ۱:۵۶ (نصف شب)
تهیونگ ویو:
با بلند شدن صدای در چشمامو باز کردم،نگاهم به آخرین شمعی بود که مطمئنن تا چند دقیقه دیگه خاموش میشد
...جئون بود، جلوم متوقف شد...
جئون:سلام پسرم...
دستش رو روی کمرم کشید
جئون:حسش میکنی نه؟ اثر دارو رفته!
کمی دستامو تکون دادم...اون راست میگفت ... من حس میکردم...
صورتش رو به گوشم نزدیک کرد و آروم زمزمه کرد
جئون: کوکی امشب خوب ادبت میکنه، خوب تماشاش کن،عشق معنی نداره... اینجا قدرت مطلق منم،.... الکی پشتتو به کس دیگه ای گرم نکن.... ، همه از من حساب میبرن،...امشب میتونی علاقهاشو به خودت بسنجی!
با صدای آروم در جئون خودشو عقب کشید...کوک بود!
...من احمق بودم که فکر میکردم تو روی باباش وایمیسته... اون اومده بود...
جئون کنار میز رفت... میله ی اهنی رو برداشت و جلوی کوک گرفت و با چشم بهش اشاره کرد که بگیرتش و من فقط تماشا میکردم...
جونگ کوک ویو:
مردد بودم ولی بالاخره میله رو گرفتم که بابا پوزخندی زد...
کوک: چیکار کنم؟
جئون: بشکن!...
نگاه پر سوالمو بهش دادم که ادامه داد...
جئون: دنده هاشو.... خوردشون کن.
سرمو سمت تهیونگ چرخوندم که اونم نگاه پر ترسش رو بهم داد... چونش شروع کرد به لرزیدن و چشماش پر شد و سرشو تند تند به دو طرف تکون میداد
کوک: ولی من نمی...
جئون: کوک، من تنهایی هم از پسش بر میام ولی این یه شانس برای ته حساب میشه ...توکه میدونی من دوست دارم طعمهامو زجر بدم ولی با این لطفی که بهتون میکنم تو میتونی زود تر تمومش کنی اینجوری ته کمتر درد میکشه.اگه بخوای میتونم خودم...
کوک: چرا اینکارو میکنی؟!
جئون: منم دلایل خودمو دارم، به تو مربوط نیست...
چیکار باید میکردم...نمیخواستم تهیونگ درد بکشه ولی من حریف بابا نبودم، اگه خودم اینکارو میکردم شاید تهیونگ کمتر درد میکشید... همش تقصیر من بود... بابا بخاطر اینکه گفتم ته رو دوست دارم میخواست شنکجهام بده...
من قبلا کسایی رو سلا.خی کرده بودم ولی پست کلفتایی که غلطای اضافی کرده بودن... نه یه بچه ی ضعیف و مردنی...
میله رو از دستش گرفتم و آروم به ته نگاه کردم ... به میله نیم نگاهی انداخت و بعد چشماشو بهم دوخت ... ترس، درد، غم و انتظار چیزایی بود که میشد از چشماش بخونی...انتظار برای امید...انتظار برای اینکه من تو روی بابام وایسم و بگم "عمرا محاله اینکارو بکنم و تو هم غلط کردی بهش دست بزنی" ولی بابا شوخی نداشت و منم قدرت، برای خودم داشتم...خیلی زیاد ولی در مقابل جئون من ۱ به ۱۰ بودم..
آروم سمتش رفتم که شروع کرد به تقلا کردن...
ادامه دارد...
این دومین پارت امروزه حمایت کنین:)💜
از اونجا دور شدم و توی اتاقم رفتم، پشت میز نشستم و شروع کردم به بررسی لیست بادیگارد های جدید...
.........................................................................
عمارت جئون ساعت ۱:۵۶ (نصف شب)
تهیونگ ویو:
با بلند شدن صدای در چشمامو باز کردم،نگاهم به آخرین شمعی بود که مطمئنن تا چند دقیقه دیگه خاموش میشد
...جئون بود، جلوم متوقف شد...
جئون:سلام پسرم...
دستش رو روی کمرم کشید
جئون:حسش میکنی نه؟ اثر دارو رفته!
کمی دستامو تکون دادم...اون راست میگفت ... من حس میکردم...
صورتش رو به گوشم نزدیک کرد و آروم زمزمه کرد
جئون: کوکی امشب خوب ادبت میکنه، خوب تماشاش کن،عشق معنی نداره... اینجا قدرت مطلق منم،.... الکی پشتتو به کس دیگه ای گرم نکن.... ، همه از من حساب میبرن،...امشب میتونی علاقهاشو به خودت بسنجی!
با صدای آروم در جئون خودشو عقب کشید...کوک بود!
...من احمق بودم که فکر میکردم تو روی باباش وایمیسته... اون اومده بود...
جئون کنار میز رفت... میله ی اهنی رو برداشت و جلوی کوک گرفت و با چشم بهش اشاره کرد که بگیرتش و من فقط تماشا میکردم...
جونگ کوک ویو:
مردد بودم ولی بالاخره میله رو گرفتم که بابا پوزخندی زد...
کوک: چیکار کنم؟
جئون: بشکن!...
نگاه پر سوالمو بهش دادم که ادامه داد...
جئون: دنده هاشو.... خوردشون کن.
سرمو سمت تهیونگ چرخوندم که اونم نگاه پر ترسش رو بهم داد... چونش شروع کرد به لرزیدن و چشماش پر شد و سرشو تند تند به دو طرف تکون میداد
کوک: ولی من نمی...
جئون: کوک، من تنهایی هم از پسش بر میام ولی این یه شانس برای ته حساب میشه ...توکه میدونی من دوست دارم طعمهامو زجر بدم ولی با این لطفی که بهتون میکنم تو میتونی زود تر تمومش کنی اینجوری ته کمتر درد میکشه.اگه بخوای میتونم خودم...
کوک: چرا اینکارو میکنی؟!
جئون: منم دلایل خودمو دارم، به تو مربوط نیست...
چیکار باید میکردم...نمیخواستم تهیونگ درد بکشه ولی من حریف بابا نبودم، اگه خودم اینکارو میکردم شاید تهیونگ کمتر درد میکشید... همش تقصیر من بود... بابا بخاطر اینکه گفتم ته رو دوست دارم میخواست شنکجهام بده...
من قبلا کسایی رو سلا.خی کرده بودم ولی پست کلفتایی که غلطای اضافی کرده بودن... نه یه بچه ی ضعیف و مردنی...
میله رو از دستش گرفتم و آروم به ته نگاه کردم ... به میله نیم نگاهی انداخت و بعد چشماشو بهم دوخت ... ترس، درد، غم و انتظار چیزایی بود که میشد از چشماش بخونی...انتظار برای امید...انتظار برای اینکه من تو روی بابام وایسم و بگم "عمرا محاله اینکارو بکنم و تو هم غلط کردی بهش دست بزنی" ولی بابا شوخی نداشت و منم قدرت، برای خودم داشتم...خیلی زیاد ولی در مقابل جئون من ۱ به ۱۰ بودم..
آروم سمتش رفتم که شروع کرد به تقلا کردن...
ادامه دارد...
این دومین پارت امروزه حمایت کنین:)💜
۷.۰k
۱۷ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.