وقتی بین بچه هاش فرق میذاشت پارت 2

پرش زمانی روز تولد..........
ویو یورا: صبح با آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم امروز روز تولدمون بود من زیاد ذوق نداشتم چون میدونستم تولدی برای من در کار نیست لباسا ما پوشیدم(براتون میزارم) خودمو مرتب کردم موهامو درست کردم و یه ارایش ملایم کردم و رفتم پایین دیدم دارن واسه تولد اماده میشن و یوری هم ذوق زدست ولی من نه ذوقی نداشتم تو همین فکرا بودم که یوری گفت: ☆ سلام خواهری تولدمون مبارک ♡ ممنون تولد توهم مبارک ولی امروز که برای من تولدی نیست ☆ نه اتفاقا هست مامان، بابا رو راضی کرده تا واسه توام بگیره ♡ اوممم..... چه خوب ☆ حالت خوبه؟
♡ اره بابا خوبم ☆ باشه....
-اوووو سلام دخترم صبح بخیر ♡ سلام مامان صبح توام بخیر بابا امروز سر کاره نه؟- نه امروز سر کار نرفت تا با من خونه رو تزئین کنیم سلام پسرم، سلام عزیزم، سلام (سرد)
♡ به من که رسیده بود سلامش رو سرد گفت
منم گفتم: ♡ سلام بابا خب همچی امادس؟
- اره امادس فقط مونده مهمونا که تا شب باید منتظر بمونیم و شام؟ سفارش میدم
-باشه پس شام هم اوکیه ولی کیک چی؟ اونو از قبل سفارش دادم همونطور که گفته بودی آبی و بنفش ♡(تودلش؛: چه عجب به فکر منم بود) پرش زمانی شب........

شرایط پارت بعد
۵لایک
۵کامنت
مرسی که حمایت میکنید