ماه یخی پارت ۲۴
ماه یخی پارت ۲۴
گذر زمان
از دید چویا
الان یکساعتی هست که میکو بیهوشه باید الانا دیگه به هوش بیاد
رفتم توی اتاق میکو و نشستم پیشش کمی بعد دازای هم اومد دیگه نمی خواستم باهاش دعوا کنم چون این چیزیه که میکو از من می خواست الان ده دقیقه بعد به هومش اومد
از دید میکو
وقتی چشامو باز کردم اول خیلی تار میدیدم
زیر لب گفتم
میکو : من...کو...جام........اها ...یادم ...او..مد
وقتی صدای چویا و دازای که کنار سرم بود رو شنیدم یه لبخند زدم و گفتم
میکو: شو..ما ها ...حال...تون ..خوبه
چویا بغلم کرد و گفت
خوشحالم که حالت خوبه
وقتی بغلم کرد خیلی خوشحال بودم انگار دوباره دنیا رو بهم داد ولی خیلی درد داشت
میکو : اهههه
ولی نمیدونم دازای چرا فقط یه گوشه ایستاده بود و با نگاهی ناراحت نگام میکرد
میکو : خواهش میکنم خودتو ناراحت نکن دازای من حالم خوبه ( با خنده ای مهربون)
دازای شروع به گریه کرد و گفت
دازای : نگرانت بودم ...میترسیدم..... اتفاقی برات..... بیوفته
من با لبخند مهربون بهش گفتم
میکو : ببخشید که نگرانت کردم
یهو لبخندم شروع کرد به لرزیدن و شروع به گریه کردم
میکو : میتر.....سیدم.....بلایی ....سر همدیگه بیارید
یهویی سرفم گرفت وای نه دوباره نه دوباره داره از دهنم خون میاد جلوی دهنمو گرفتم و وانمود کردم چیزی نیست ولی چند قطره از اون خون افتاد روی لباسم لبخند زدم و دستم رو نشون ندادم تا اینکه چویا دستم رو کشید و کفت دستمو نگاه کرد دسمو از توی دستش کشیدم و به دیوار خیره شدم چویا گفت
چویا : چرا ....از کی اینطوری شدی
میکو : از وقتی که توی اون بیمارستان سری اول بودم
گذر زمان
از دید چویا
الان یکساعتی هست که میکو بیهوشه باید الانا دیگه به هوش بیاد
رفتم توی اتاق میکو و نشستم پیشش کمی بعد دازای هم اومد دیگه نمی خواستم باهاش دعوا کنم چون این چیزیه که میکو از من می خواست الان ده دقیقه بعد به هومش اومد
از دید میکو
وقتی چشامو باز کردم اول خیلی تار میدیدم
زیر لب گفتم
میکو : من...کو...جام........اها ...یادم ...او..مد
وقتی صدای چویا و دازای که کنار سرم بود رو شنیدم یه لبخند زدم و گفتم
میکو: شو..ما ها ...حال...تون ..خوبه
چویا بغلم کرد و گفت
خوشحالم که حالت خوبه
وقتی بغلم کرد خیلی خوشحال بودم انگار دوباره دنیا رو بهم داد ولی خیلی درد داشت
میکو : اهههه
ولی نمیدونم دازای چرا فقط یه گوشه ایستاده بود و با نگاهی ناراحت نگام میکرد
میکو : خواهش میکنم خودتو ناراحت نکن دازای من حالم خوبه ( با خنده ای مهربون)
دازای شروع به گریه کرد و گفت
دازای : نگرانت بودم ...میترسیدم..... اتفاقی برات..... بیوفته
من با لبخند مهربون بهش گفتم
میکو : ببخشید که نگرانت کردم
یهو لبخندم شروع کرد به لرزیدن و شروع به گریه کردم
میکو : میتر.....سیدم.....بلایی ....سر همدیگه بیارید
یهویی سرفم گرفت وای نه دوباره نه دوباره داره از دهنم خون میاد جلوی دهنمو گرفتم و وانمود کردم چیزی نیست ولی چند قطره از اون خون افتاد روی لباسم لبخند زدم و دستم رو نشون ندادم تا اینکه چویا دستم رو کشید و کفت دستمو نگاه کرد دسمو از توی دستش کشیدم و به دیوار خیره شدم چویا گفت
چویا : چرا ....از کی اینطوری شدی
میکو : از وقتی که توی اون بیمارستان سری اول بودم
۴.۰k
۲۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.