✞رمان انتقام✞ پارت82
•انتقام•
پارت هشتاد و دوم
مهدیس: بعد حرفاش از اتاق اومدم بیرون چقد سخت بود که تا چند دقیقه پیش مرگ این آدمو میخواستم ولی الان بعد حرفاش فقط عذاب وجدان بود....
مهراب: چی گفت مهدیس؟
مهدیس: خودمو ی کوچولو جمع و جور کردم..
_هیچی فقط سریع بریم که برنامه ارسلان بهم نخوره..
مهراب: سرمو تکون دادم و تاکسی گرفتم رفتیم
_
*فلش بک به بیمارستان*
مهدیس: حرفاتو بگو....
ممد: من میخواستم باباتو عذاب بدم ولی با تو
روزی که دیانا خواست باهام حرف بزنه دیدمش
دیگه فکر انتقام از تو از سرم پرید من فقط اون لحظه دیانارو میخواستم نه واسه انتقام واسه اینکه خوشبختش کنم.....قیافش غرورش لجبازیش واسم جذاب بود ولی...الان نمیشه الان فقط ازت طلب بخشش میکنم مهدیس منو ببخش از دیانام بخواه که منو ببخشه...
__
رضا: بچها ی خبر خوب دارمم...
دیانا: چی؟
رضا: باید وایسین مهراب بیاد بعد بگم..
مهراب: شنیدم منتظر من بودید...
ارسلان: اووو سلطان اومد..
مهدیس: منم اصن تحویل نگیرین
پانیذ: شما کدوم گوری غیبتون زد؟
مهدیس: بعدا میگم...
دیانا: رضا چی میخواستی بگی بگو دیگ..
رضا: منو پانیذ آخر این ماه عقدمونه...
دیانا: با حرف رضا نا خواسته ی جیغ بلند کشیدم...
ارسلان: دیانا گوشممم...
دیانا: ببخشید یکم هیجان زده شدم...
ارسلان: لپ دیانا رو کشیدم و تک خنده ای زدم...
دیانا: تو این فکر بودم یعنی میشه از دست ممد خلاص شم و ی روزیم منو ارسلان کنار هم خوشبخت بشیم شاید بگم آرزوم بود...
مهدیس: دیانا ی لحظه میای؟
دیانا: سرمو تکون دادم و رفتم کنار مهدیس نشستم...
_چیه؟ چت شده انقدر پَکری؟
مهدیس: همه چی تموم شد فقط همینو میخواستم بگم...
دیانا: چی تموم شد؟
مهدیس: قضیه ممد دیگه احمق...
دیانا: یعنی چی؟
مهدیس: یعنی اینکه برو با خیال راحت به زندگیت برس اوکی؟
دیانا: ذوق از چشام خوند پریدم بغلش و بلند گفتم...
_مرسیییی مهدیسسس
ارسلان: چی شده؟
دیانا: از بغلش جدا شدم و تازه فهمیدم چه گندی زدم...
مهدیس: ی چیز دخترونه بود به خودمون مربوط بود..
پارت هشتاد و دوم
مهدیس: بعد حرفاش از اتاق اومدم بیرون چقد سخت بود که تا چند دقیقه پیش مرگ این آدمو میخواستم ولی الان بعد حرفاش فقط عذاب وجدان بود....
مهراب: چی گفت مهدیس؟
مهدیس: خودمو ی کوچولو جمع و جور کردم..
_هیچی فقط سریع بریم که برنامه ارسلان بهم نخوره..
مهراب: سرمو تکون دادم و تاکسی گرفتم رفتیم
_
*فلش بک به بیمارستان*
مهدیس: حرفاتو بگو....
ممد: من میخواستم باباتو عذاب بدم ولی با تو
روزی که دیانا خواست باهام حرف بزنه دیدمش
دیگه فکر انتقام از تو از سرم پرید من فقط اون لحظه دیانارو میخواستم نه واسه انتقام واسه اینکه خوشبختش کنم.....قیافش غرورش لجبازیش واسم جذاب بود ولی...الان نمیشه الان فقط ازت طلب بخشش میکنم مهدیس منو ببخش از دیانام بخواه که منو ببخشه...
__
رضا: بچها ی خبر خوب دارمم...
دیانا: چی؟
رضا: باید وایسین مهراب بیاد بعد بگم..
مهراب: شنیدم منتظر من بودید...
ارسلان: اووو سلطان اومد..
مهدیس: منم اصن تحویل نگیرین
پانیذ: شما کدوم گوری غیبتون زد؟
مهدیس: بعدا میگم...
دیانا: رضا چی میخواستی بگی بگو دیگ..
رضا: منو پانیذ آخر این ماه عقدمونه...
دیانا: با حرف رضا نا خواسته ی جیغ بلند کشیدم...
ارسلان: دیانا گوشممم...
دیانا: ببخشید یکم هیجان زده شدم...
ارسلان: لپ دیانا رو کشیدم و تک خنده ای زدم...
دیانا: تو این فکر بودم یعنی میشه از دست ممد خلاص شم و ی روزیم منو ارسلان کنار هم خوشبخت بشیم شاید بگم آرزوم بود...
مهدیس: دیانا ی لحظه میای؟
دیانا: سرمو تکون دادم و رفتم کنار مهدیس نشستم...
_چیه؟ چت شده انقدر پَکری؟
مهدیس: همه چی تموم شد فقط همینو میخواستم بگم...
دیانا: چی تموم شد؟
مهدیس: قضیه ممد دیگه احمق...
دیانا: یعنی چی؟
مهدیس: یعنی اینکه برو با خیال راحت به زندگیت برس اوکی؟
دیانا: ذوق از چشام خوند پریدم بغلش و بلند گفتم...
_مرسیییی مهدیسسس
ارسلان: چی شده؟
دیانا: از بغلش جدا شدم و تازه فهمیدم چه گندی زدم...
مهدیس: ی چیز دخترونه بود به خودمون مربوط بود..
۵۱.۶k
۱۵ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.