تو مال منی پارت5
پسره:حالتون خوبه پرنسس؟!(نگران و سرد)
آنجلا:م..ممن خوبم(محو)
پسره:خوشحالم که سالیمید(سرد و جدی)
آنجلا:به خودم اومدم و گفتم:میشه بزارینم پایین؟!
پسره:اوه ...بله معذرت میخوام(گذاشتش زمین)
آنجلا:من عذر میخوام و ممنونم جونمو به شما مدیونم
و...شما منو از کجا میشناسید؟!
پسره:مگه میشه بزرگ ترین برند مد و پرنسس مستقل انگلستان رو نشناخت!
آنجلا:آه بله لطف دارید مستر....
پسره:این ی رازه!(لبخند کوتاه و جدی)
آنجلا:آه پس که اینطور پس بااجازه
پسره: خدافظ پرنسس(دستشو گرفت و آروم بوسید)
آنجلا:خدانگهدارتون بازم ممنون(تعظیم کوتاهی کرد و بع سمت در رفت)
پسره:(جدی و لبخند ریز و روبه بادیگارد)بریم!
آنجلا : از کافه خارج شدم سوار ماشینم شدم هوفف بخیر گذشت کیفمو از روی صندلی ماشین برداشتم و گوشیمو از توش بیرون کشیدم ماشین رو روشن کردم همراه با این که مخاطب ها رو چک میکردم با ی دست حرکت کردم و ماشین رو میروندم به سمت شرکت حرکت کردم کسی که زنگ زده بود جیمین بود بهش زنگ زدم که
آنجلا:مستر ژوبرت کاری داشتی؟
جیمین:اوه پرنسسم چطوره؟
آنجلا:آه خوبم البته به لطف اون!
جیمین:چی؟!
آنجلا:عا ولش بگو ببینم چی کارم داری
جیمین:شب میخواستم برم ویلا یکی از دوستام هستی؟
آنجلا:مگه میشه به تو نه گفت
جیمین : پس شب ۸ جلوی شرکتم
آنجلا:باشه بایی
جیمین:بای
آنجلا: رسیدم به شرکت پیاده شدم و ماشین رو به نگهبان دادم داخل شرکت شدم سوار آسانسور شدم دکمه آخر آسانسور رو زدم بعد از چند در های آسانسور باز شد وارد راه رو شدم همه طبق معمول تعظیم میکردن به سمت اتاقم رفتم و بعد از گذاشتن وسایل هام از دفترم بیرون اومدم و روبه لوسی گفتم
آنجلا:بریم کارگاه
لوسی:چشم
آنجلا:به سمت آسانسور رفتیم کارگاه که طبقه 45 بود لوسی دکمه 45 رو زد و بعد از چند دقیقه وارد راه روی کارگاه شدیم خیاط ها به احترامم بلند شدن و منم با صدای بلند به همشون خسته نباشید گفتم و به کارها نظارت کردم اونقدر مشغول شده بودم که لوسی گفت
لوسی:بانوی من زمان قرار داد رسیده
آنجلا:اوه چه زود ساعت 4 عصر شد بریم
که از کارگاه خارج شدیم و بعد
آنجلا:م..ممن خوبم(محو)
پسره:خوشحالم که سالیمید(سرد و جدی)
آنجلا:به خودم اومدم و گفتم:میشه بزارینم پایین؟!
پسره:اوه ...بله معذرت میخوام(گذاشتش زمین)
آنجلا:من عذر میخوام و ممنونم جونمو به شما مدیونم
و...شما منو از کجا میشناسید؟!
پسره:مگه میشه بزرگ ترین برند مد و پرنسس مستقل انگلستان رو نشناخت!
آنجلا:آه بله لطف دارید مستر....
پسره:این ی رازه!(لبخند کوتاه و جدی)
آنجلا:آه پس که اینطور پس بااجازه
پسره: خدافظ پرنسس(دستشو گرفت و آروم بوسید)
آنجلا:خدانگهدارتون بازم ممنون(تعظیم کوتاهی کرد و بع سمت در رفت)
پسره:(جدی و لبخند ریز و روبه بادیگارد)بریم!
آنجلا : از کافه خارج شدم سوار ماشینم شدم هوفف بخیر گذشت کیفمو از روی صندلی ماشین برداشتم و گوشیمو از توش بیرون کشیدم ماشین رو روشن کردم همراه با این که مخاطب ها رو چک میکردم با ی دست حرکت کردم و ماشین رو میروندم به سمت شرکت حرکت کردم کسی که زنگ زده بود جیمین بود بهش زنگ زدم که
آنجلا:مستر ژوبرت کاری داشتی؟
جیمین:اوه پرنسسم چطوره؟
آنجلا:آه خوبم البته به لطف اون!
جیمین:چی؟!
آنجلا:عا ولش بگو ببینم چی کارم داری
جیمین:شب میخواستم برم ویلا یکی از دوستام هستی؟
آنجلا:مگه میشه به تو نه گفت
جیمین : پس شب ۸ جلوی شرکتم
آنجلا:باشه بایی
جیمین:بای
آنجلا: رسیدم به شرکت پیاده شدم و ماشین رو به نگهبان دادم داخل شرکت شدم سوار آسانسور شدم دکمه آخر آسانسور رو زدم بعد از چند در های آسانسور باز شد وارد راه رو شدم همه طبق معمول تعظیم میکردن به سمت اتاقم رفتم و بعد از گذاشتن وسایل هام از دفترم بیرون اومدم و روبه لوسی گفتم
آنجلا:بریم کارگاه
لوسی:چشم
آنجلا:به سمت آسانسور رفتیم کارگاه که طبقه 45 بود لوسی دکمه 45 رو زد و بعد از چند دقیقه وارد راه روی کارگاه شدیم خیاط ها به احترامم بلند شدن و منم با صدای بلند به همشون خسته نباشید گفتم و به کارها نظارت کردم اونقدر مشغول شده بودم که لوسی گفت
لوسی:بانوی من زمان قرار داد رسیده
آنجلا:اوه چه زود ساعت 4 عصر شد بریم
که از کارگاه خارج شدیم و بعد
۲۳.۹k
۱۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.