𝐏𝐚𝐫𝐭:۹

𝐏𝐚𝐫𝐭:۹


تو فکر تهیونگ بودم که یهو دیدم یکی از در اومد تو
تهیونگ بودش
خیلی خسته بودش و نفس نفس میزد
ا/ت:تهیونگ، چیشده چرا دیر اومدیی
تهیونگ:هیچی نیستش ا/ت من خوبم
ا/ت:اما خیـ...
تهیونگ:ا/ت من خوبم
همینجوری که داشتیم بحث میکردیم دیدم ازش داره خو.ن میاد
ا/ت: تـ تـ تهـیونگ د د داره ازت خـ خـ خو.ن میادد
تهیونگ:مـ مـ من خوبم
همون موقع اونوو و خدمتکار اومدن
خدمتکار: رئیس خوبین!؟
همون موقع نگهبان ها تهیونگ رو بردن بیما.رستان
خدمتکار:واییی
اونوو:مامانی،بابا خوبه؟ (با حالت بغض )
اونوو رو بغل کردن و بهش گفتم
ا/ت: اونوو چیزی نیستش نترس باشه؟ (بغض)
اونوو: بـ باشه
ا/ت: واییییی(بغض) چیشدههه چرا باید تهیونگ ت.یر بخوره(گریه میکنه) وایییی
خدمتکار: ا/ت چیزی نیست خوب میشه
ا/ت:(گریه میکنه)
اونوو:مامانی من خوابم میاد
ا/ت: باشه بیا بریم (بغلش میکنه)
اونوو رو بردم تو اتاقش گذاشتم رو تخت
اونوو:مامانی من میترسم
ا/ت:میخوای برات یه داستان بخونم؟
اونوو:اره(ذوق)
ا/ت:باشه
داشتم برای اونوو داستان میخوندم که دیدم خوابش برده اروم از اتاقش رفتم بیرون رفتم رو تخت خودم خیلی سوال داشتم که خوابم برد...

پارت جدید که قولش رو داده بودم 🫶