چند پارتی چان پارت دوم
به تک پارتی صلواتی از چان....خیلی استغforاللهی وموضوع با خودت😔
از چان خیلی وقته نذاشتی از چان بزار
از چان وقتی تو غذاش تحریک کننده میریزیم
مشغول صحبت با ریوجین(ایتزی) بودی که برای لحظه ای چان نظرت رو جلب کرد، بنظر خوب نمیامد. خـیلی عرق کرده بود و پاهاش رو محکم بهم گره زده بود.. کمی نگران شدی اما متاسفانه کاری نمی تونستی بکنی، اما سعی کردی توجهش رو به خودت جلب کنی تا ببینی چی شده، بعد از تلاش های فروان که مطمئن بودی توسط دوربین ظبط شده نگاهش رو بهت داد، نگاه ترسناکی بود، داشتی فکر میکردی که چه گندی زدی، اما هیچی یادت نمیامد، وقتی دیدی بلند شد و به سمتی حرکت کرد توهم بلند شدی و نامحسوس پشت سرش راه افتادی،تند تند راه میرفت اما نمی تونستی بری و بهش برسی، وقتی به جایی رسیدی که مطمئن بودی نقطه کوره و کسی هم نیست که ببینه، سمتش دویدی و بازوش رو گرفتی، در حالی که نفس نفس میزدی، با همون لحن بریده بریده گفتی
&حالت خوبه؟!.. وای.. خب.. چرا یکم.. آروم تر راه نمیری
به سمتت برگشت و زمزمه کرد
_میدونی که وسط مراسمیم مگه نه؟!
با قیافه متعجبی سر تکون دادی
_میدونی که کار درستی نیست وسط همچین مراسم بزرگی کاری بکنی که من حتی نتونم نفس بکشم
قیافه ات گیج تر شد
&وا.. مگه چیکارت کردم؟!
_اون چی بود دادی خوردم؟
&چی دادم خوردی؟! آها.. اون دمنوش.. من نمیدونم که.. حالا چت شده؟! معده ات رو ریخته بهم؟!
پوزخندی زد و دست هاش رو از جیب شلوارش در آورد، با برگشتن فاق شلوارش به حالت عادی، متوجه اون برآمدگی بزرگ زیرش شدی، اینقدر بزرگ شده بود که انگار چیزی نمونده بترکه
&این الان چه ربطی به اون داره؟!چند بار بعد اجراها همینجوری شده بودی.. چرا با من دعوا میکنی خب
به سمت دیوار هلت داد و بین خودش و دیوار حبست کرد
_تاحالا اینجوری نشده بودم... نمی تونم کنترلش کنم.. بعد از خوردن اون دمنوش کوفتی، حتی نمیتونم راحت بشینم.. تنها چیزی که توی ذهنم میچرخه اینه که توی اون حفره گرمت فرو ببرمش
خنده استرسی سر دادی.. میدونستی که اگه بخواد.. انجامش میده
&میدونی که نمیشه
درحالی که بینیش رو روی انحنای گردنت میکشید زمزمه کرد
_میشه.. اگه من بخوام... میدونی که میشه
&ولی مراسم
_کسی نمیبینتمون.. اگرم متوجه نبودمون بشن.. خوب میدونی که فنا چقدر دوست دارن چیزای عجیب و غریب درمورد زندگی شخصی ما بگن.. خب پس اینم سوژه مناسب
با بالا و پایین رفتن نوازش وار دست هاش روی رون هات.. لرزه ای به ستون فقراتت افتاد و آب دهانت رو قورت دادی.. چون میدونستی که بیخیال نمیشه و بهش حق میدادی که نتونه تحملش کنه.. آروم زمزمه کردی
#بنگ_چان
از چان خیلی وقته نذاشتی از چان بزار
از چان وقتی تو غذاش تحریک کننده میریزیم
مشغول صحبت با ریوجین(ایتزی) بودی که برای لحظه ای چان نظرت رو جلب کرد، بنظر خوب نمیامد. خـیلی عرق کرده بود و پاهاش رو محکم بهم گره زده بود.. کمی نگران شدی اما متاسفانه کاری نمی تونستی بکنی، اما سعی کردی توجهش رو به خودت جلب کنی تا ببینی چی شده، بعد از تلاش های فروان که مطمئن بودی توسط دوربین ظبط شده نگاهش رو بهت داد، نگاه ترسناکی بود، داشتی فکر میکردی که چه گندی زدی، اما هیچی یادت نمیامد، وقتی دیدی بلند شد و به سمتی حرکت کرد توهم بلند شدی و نامحسوس پشت سرش راه افتادی،تند تند راه میرفت اما نمی تونستی بری و بهش برسی، وقتی به جایی رسیدی که مطمئن بودی نقطه کوره و کسی هم نیست که ببینه، سمتش دویدی و بازوش رو گرفتی، در حالی که نفس نفس میزدی، با همون لحن بریده بریده گفتی
&حالت خوبه؟!.. وای.. خب.. چرا یکم.. آروم تر راه نمیری
به سمتت برگشت و زمزمه کرد
_میدونی که وسط مراسمیم مگه نه؟!
با قیافه متعجبی سر تکون دادی
_میدونی که کار درستی نیست وسط همچین مراسم بزرگی کاری بکنی که من حتی نتونم نفس بکشم
قیافه ات گیج تر شد
&وا.. مگه چیکارت کردم؟!
_اون چی بود دادی خوردم؟
&چی دادم خوردی؟! آها.. اون دمنوش.. من نمیدونم که.. حالا چت شده؟! معده ات رو ریخته بهم؟!
پوزخندی زد و دست هاش رو از جیب شلوارش در آورد، با برگشتن فاق شلوارش به حالت عادی، متوجه اون برآمدگی بزرگ زیرش شدی، اینقدر بزرگ شده بود که انگار چیزی نمونده بترکه
&این الان چه ربطی به اون داره؟!چند بار بعد اجراها همینجوری شده بودی.. چرا با من دعوا میکنی خب
به سمت دیوار هلت داد و بین خودش و دیوار حبست کرد
_تاحالا اینجوری نشده بودم... نمی تونم کنترلش کنم.. بعد از خوردن اون دمنوش کوفتی، حتی نمیتونم راحت بشینم.. تنها چیزی که توی ذهنم میچرخه اینه که توی اون حفره گرمت فرو ببرمش
خنده استرسی سر دادی.. میدونستی که اگه بخواد.. انجامش میده
&میدونی که نمیشه
درحالی که بینیش رو روی انحنای گردنت میکشید زمزمه کرد
_میشه.. اگه من بخوام... میدونی که میشه
&ولی مراسم
_کسی نمیبینتمون.. اگرم متوجه نبودمون بشن.. خوب میدونی که فنا چقدر دوست دارن چیزای عجیب و غریب درمورد زندگی شخصی ما بگن.. خب پس اینم سوژه مناسب
با بالا و پایین رفتن نوازش وار دست هاش روی رون هات.. لرزه ای به ستون فقراتت افتاد و آب دهانت رو قورت دادی.. چون میدونستی که بیخیال نمیشه و بهش حق میدادی که نتونه تحملش کنه.. آروم زمزمه کردی
#بنگ_چان
۱.۸k
۲۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.