ندیمه عمارت p:⁴¹
این دیگه خیال نبود..توهم و صدای بی خودم نبود.. خودش بود!..حتی صبر نکردم که بخوام تحلیل کنم که بعدا از این همه سال به جای دلگیر بودن...بجای تمسخر و توهین..بجای دلیل ازم بغل میخواست!...فقط قدمی جلو رفتمو محکم بغلش کردم...این همون نصفه ی قلبم بود که بهم جون داد تا بتونم بغضمو خفه کنم..تا بتونم محکم توی بغلم بگیرمش...از بغلم بیرونش کشیدم که اشک روی گونش و پاک کنم...تا نزارم اینطور پیشم اشک بریزه!..
(تهیونگ)
دوروغه اگه بگم پشیمونم از شنیدن حرفاش...حس کرده بودم خبرایی توی شرکت هست... اما ن تا این حد پیچیده!...با توضیحاتش کامل بهم فهموند که موضوع از چه قراره...اما هنوز دلیل تعقیب ماشینمو سر صبحی نمیتونم پیدا کنم!...
اماده شدم که امروز و برم شرکت و قبل از رسیدن متوجه حضورش ماشین مشکی پشتم شدم و بعد از کلی پیچ در پیچ کرد ..شرکت و امن ندونستم.. برگشتم خونه!...ولی اگه اینطور که هایون میگه باشه..نمیتونه کار اونا باشه!...فکر نکنم طرف انقد دیوونه باشه که پنج سال نقشه به خاک نشستن من و بکشه و درست یه ماه قبل از عملی شدن نقشش بخواد من و بکشه!...قطعا با عقل جور در نمیاد!...از طرفیم افتادن دنبال این دختر هم میتونه دلایل محکمی داشته باشه...که یکیش و اصلی ترینش لو نرفته این داستان بود...بالاخره از شر یه خبر رسان راحت شدن که میتونه تموم رشته هاشون و پنبه کنه بهترین تصمیمه!....لبمو از تو با دندون گرفتم و خیره چشمای درشتی که ذوق تحسین کردن داشت خیره بودم...درسته یه ماه کم تر پا توی شرکت گذاشته..اما خوب تونست مو رو از ماست بیرون بکشه!..
سری تکون دادم و گفتم:کارت بد نبود!...
انگار که با همین سه کلمه من دنیا رو بهش داده بود و چشماش اینارو فریاد میزد اما پلک رو هم گذاشت و مغرور گفت:میدونستم ارزش شنیدن داره...اما مهم تر از فهمیدنش یه نقشه درست و درمون واسه تموم کردن این مسخره بازی هاست!...
سر تکون دادم و تایید کردم...حرفش درست بود و زمان کم!... باید این فیلم و یه جور تموم میکردم... خواستم حرف بزنم که گوشی زنگ خورد...از کنارم برش داشتم و با دیدن اسم هامین آیکون سبز و کشیدم...
تهیونگ:الو؟
با صدایی که بدجور گرفته شده بود گفت:الو بابا؟
صداش با اون حالت ترس توی دلم انداخت...از دیشب پیش جیمین بود...قرار بود صبح برگرده و اصلا حواسم به دیر کردنش نبود !...تنها چیزی که از مغزم عبور کرد این بود که نکنه بجای من...اون و گرفتن!....نیم خیز شدم و سریع گفتم:کجایی تو چرا صدات اینطوریه؟...
با اهمی که کرد تلاش داشت صداشو صاف کنه و این کارش بدتر روانمو به هم ریخت!
هامین:اگه بگم چیزی نیست دوروغ گفتم؟!... فقط ازت میخوام بیای به ادرسی که برات میفرستم!
تهیونگ:میگمم کجاییی؟... بلایی سرت اومده؟
دادم انقد بلند بود که هایون با چشمای گرد شده ...داشت حرص و جوش خوردنمو تماشا میکرد...این اصلا برایم خوشایند نبود...
هامین:بیا... باشه؟!!
اینو که گفت بدون معطلی تلفن و قطع کرد و هاج و واج به شماره افتاده روی گوشیم خیره شدم...از جام بلند شدم و کتمو برداشت و پاتند کردم سمت خروجی که هایون افتاد دنبالم...
هایون: چیزی شده؟؟...برای هامین اتفاقی افتاده؟...
همنطور که پله ها رو تند پایین میرفتم با عجز گفتم:نمیدونم!...
با سرعت از در که خونه بیرون زدم و سمت یکی از ماشین ها رفتم و قبل از روشن کردنش..در سمت شاگرد باز شد و هایون توی صندلی کنار دستم جا گرفت... برگشتمو نگاش کردم که بدون پرسیدن سوالی جواب داد:میخوام بیام...نمیتونم هامین و تنها بزارم!...
حتی حوصله جر و بحث هم نداشتم ..برای همین پامو و روی پدال گاز گذاشتمو با تمام سرعت از عمارت بیرون زدم.. هرچی بیشتر گاز میدادم انگار سرعتم کند تر میشد...قلبم تند میزد از شنیدن صدایه لرزونی که چند دقه پیش شنیدم...که نکنه اتفاق بدی افتاده!...با سرعتی که داشتم نزدیک بود چند باری و تصادف کنم اما خیلی خب جمعش کردم...انقد عصابم داغون بود که حتی حرفای هایون به گوشم نمیرسید که از استرس ازم میخواست اروم تر برونم...نگامو دادم به آینه و با دستم تنظیمش کردم که چشمم افتاد به پشت ماشین...اخمام و توهم کشیدم و اینه رو بیشتر کج کردم تا واضح ببینم...این ماشین چی میگه پشت سر من!...اونم با سرعتی که من داشتم..از در خونه بپا گذاشتن برام؟..بابا دست مریزاد!....دندون قرچه ای کردم و زیر لب گفتم: بچرخ تا بچرخیم...
(تهیونگ)
دوروغه اگه بگم پشیمونم از شنیدن حرفاش...حس کرده بودم خبرایی توی شرکت هست... اما ن تا این حد پیچیده!...با توضیحاتش کامل بهم فهموند که موضوع از چه قراره...اما هنوز دلیل تعقیب ماشینمو سر صبحی نمیتونم پیدا کنم!...
اماده شدم که امروز و برم شرکت و قبل از رسیدن متوجه حضورش ماشین مشکی پشتم شدم و بعد از کلی پیچ در پیچ کرد ..شرکت و امن ندونستم.. برگشتم خونه!...ولی اگه اینطور که هایون میگه باشه..نمیتونه کار اونا باشه!...فکر نکنم طرف انقد دیوونه باشه که پنج سال نقشه به خاک نشستن من و بکشه و درست یه ماه قبل از عملی شدن نقشش بخواد من و بکشه!...قطعا با عقل جور در نمیاد!...از طرفیم افتادن دنبال این دختر هم میتونه دلایل محکمی داشته باشه...که یکیش و اصلی ترینش لو نرفته این داستان بود...بالاخره از شر یه خبر رسان راحت شدن که میتونه تموم رشته هاشون و پنبه کنه بهترین تصمیمه!....لبمو از تو با دندون گرفتم و خیره چشمای درشتی که ذوق تحسین کردن داشت خیره بودم...درسته یه ماه کم تر پا توی شرکت گذاشته..اما خوب تونست مو رو از ماست بیرون بکشه!..
سری تکون دادم و گفتم:کارت بد نبود!...
انگار که با همین سه کلمه من دنیا رو بهش داده بود و چشماش اینارو فریاد میزد اما پلک رو هم گذاشت و مغرور گفت:میدونستم ارزش شنیدن داره...اما مهم تر از فهمیدنش یه نقشه درست و درمون واسه تموم کردن این مسخره بازی هاست!...
سر تکون دادم و تایید کردم...حرفش درست بود و زمان کم!... باید این فیلم و یه جور تموم میکردم... خواستم حرف بزنم که گوشی زنگ خورد...از کنارم برش داشتم و با دیدن اسم هامین آیکون سبز و کشیدم...
تهیونگ:الو؟
با صدایی که بدجور گرفته شده بود گفت:الو بابا؟
صداش با اون حالت ترس توی دلم انداخت...از دیشب پیش جیمین بود...قرار بود صبح برگرده و اصلا حواسم به دیر کردنش نبود !...تنها چیزی که از مغزم عبور کرد این بود که نکنه بجای من...اون و گرفتن!....نیم خیز شدم و سریع گفتم:کجایی تو چرا صدات اینطوریه؟...
با اهمی که کرد تلاش داشت صداشو صاف کنه و این کارش بدتر روانمو به هم ریخت!
هامین:اگه بگم چیزی نیست دوروغ گفتم؟!... فقط ازت میخوام بیای به ادرسی که برات میفرستم!
تهیونگ:میگمم کجاییی؟... بلایی سرت اومده؟
دادم انقد بلند بود که هایون با چشمای گرد شده ...داشت حرص و جوش خوردنمو تماشا میکرد...این اصلا برایم خوشایند نبود...
هامین:بیا... باشه؟!!
اینو که گفت بدون معطلی تلفن و قطع کرد و هاج و واج به شماره افتاده روی گوشیم خیره شدم...از جام بلند شدم و کتمو برداشت و پاتند کردم سمت خروجی که هایون افتاد دنبالم...
هایون: چیزی شده؟؟...برای هامین اتفاقی افتاده؟...
همنطور که پله ها رو تند پایین میرفتم با عجز گفتم:نمیدونم!...
با سرعت از در که خونه بیرون زدم و سمت یکی از ماشین ها رفتم و قبل از روشن کردنش..در سمت شاگرد باز شد و هایون توی صندلی کنار دستم جا گرفت... برگشتمو نگاش کردم که بدون پرسیدن سوالی جواب داد:میخوام بیام...نمیتونم هامین و تنها بزارم!...
حتی حوصله جر و بحث هم نداشتم ..برای همین پامو و روی پدال گاز گذاشتمو با تمام سرعت از عمارت بیرون زدم.. هرچی بیشتر گاز میدادم انگار سرعتم کند تر میشد...قلبم تند میزد از شنیدن صدایه لرزونی که چند دقه پیش شنیدم...که نکنه اتفاق بدی افتاده!...با سرعتی که داشتم نزدیک بود چند باری و تصادف کنم اما خیلی خب جمعش کردم...انقد عصابم داغون بود که حتی حرفای هایون به گوشم نمیرسید که از استرس ازم میخواست اروم تر برونم...نگامو دادم به آینه و با دستم تنظیمش کردم که چشمم افتاد به پشت ماشین...اخمام و توهم کشیدم و اینه رو بیشتر کج کردم تا واضح ببینم...این ماشین چی میگه پشت سر من!...اونم با سرعتی که من داشتم..از در خونه بپا گذاشتن برام؟..بابا دست مریزاد!....دندون قرچه ای کردم و زیر لب گفتم: بچرخ تا بچرخیم...
۱۷۲.۱k
۲۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۴۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.