پدر خوانده پارت ۲۱
_خواست بره که دستشو گرفتم و اومد توی بغل برهنم (لباسشو در آورده ها)دستش روی سینه هام بود و نگام میکرد بازم نگاهم رفت روی لباش داشتم میرفتم سمتش که ببوسمش چادر باز شد :/
+واییییییییییی این بار دومه که داشت میومد نزدیکم نکنه میخواست ببوستم؟(نه میخواست نگات کنه:/) نه نه چی میگی اون پدرته امکان نداره
لوکا:اممم ات
ات:ه..ها جی؟
لوکا:بیا بیرون کارت دارم
ات:عا باشه باشه اومدم
_مثل فشنگ از چادر خارج شد کیوت😅🤣
+هووف بخیر گذشت رفتم توی جنگل و نشستیم روی درخت
ات:جونم اوپا چیزی شده؟
لوکا:اوهوم می خواستم...یه چیزی راجب خودمون بگم
ات:بفرما
لوکا:خب...راستش....من....تورو...
سنی:اتتتت*داد*
ات:سنییییی*خنده*
لوکا:ریدم دهنت سنی😐
سنی:چیزی گفتی ؟
لوکا:عا نه نه
سنی:بچه ها بیاید بریم میخوایم آتیش روشن کنیم
ات:اوکی چی میخواستی بگی اوپا؟
لوکا:ام هیچی بعدا میگم فعلا بریم آتیش روشن کنیم
+رفتیم دور هم نشستیم و منم نشستم روی پای بابا استادمون داشت داستان تعریف میکرد بابا هم سرمو نوازش میکرد حس کردم یه چیزی زیرم سفته...وای چقدر بزرگه اه به بابا نگاه کردم طبیعی به استادمون نگاه میکرد ولی بدنش داغ بود انگار از توی تنور در اومده بود بیخیال خواستم بلند شم که منو روی پاش فشار داد
کوک:بشین بیبی کجا میری؟
+واتتتتتتتتت الان بهمگفت بیبییییییییییییی خدایا به کدامین گناه چرا یه حس عجیبی دارم؟ بلند شدم رفتم توی چادر یه دست لباس برداشتم و لباسمو در اوردم که یه نفر اومدن توی چادر
ات:جییییییییییییغ
لوکا:هیش آروم باش بابا منم
ات:لوکا تو اینجا چیکار میکنی نمیبینی میخوام لباس عوض کنم؟
لوکا:ام یادته در مورد یه چیزی میخواستم حرف بزنم؟
میخواستم الان بهت بگم
ات:خب لوکا من میخوام لباس بپوشم بزار بپوشم بعد بیا بگو(لباستو جلوی بدنت گرفتی)
لوکا:نمیشه همین الان
ات:خب زود بگو
لوکا:ات من تورو ......
کوک:اتتتتتت *داد*
خبب چطورید؟ خب امشب تونستم پارت میزارم نشد فردا و اینکه استایل های اسلاید بعدی رو برای پارت بعد هم در نظر بگیرید
فوشم کار خوبی نیس😂🥲
+واییییییییییی این بار دومه که داشت میومد نزدیکم نکنه میخواست ببوستم؟(نه میخواست نگات کنه:/) نه نه چی میگی اون پدرته امکان نداره
لوکا:اممم ات
ات:ه..ها جی؟
لوکا:بیا بیرون کارت دارم
ات:عا باشه باشه اومدم
_مثل فشنگ از چادر خارج شد کیوت😅🤣
+هووف بخیر گذشت رفتم توی جنگل و نشستیم روی درخت
ات:جونم اوپا چیزی شده؟
لوکا:اوهوم می خواستم...یه چیزی راجب خودمون بگم
ات:بفرما
لوکا:خب...راستش....من....تورو...
سنی:اتتتت*داد*
ات:سنییییی*خنده*
لوکا:ریدم دهنت سنی😐
سنی:چیزی گفتی ؟
لوکا:عا نه نه
سنی:بچه ها بیاید بریم میخوایم آتیش روشن کنیم
ات:اوکی چی میخواستی بگی اوپا؟
لوکا:ام هیچی بعدا میگم فعلا بریم آتیش روشن کنیم
+رفتیم دور هم نشستیم و منم نشستم روی پای بابا استادمون داشت داستان تعریف میکرد بابا هم سرمو نوازش میکرد حس کردم یه چیزی زیرم سفته...وای چقدر بزرگه اه به بابا نگاه کردم طبیعی به استادمون نگاه میکرد ولی بدنش داغ بود انگار از توی تنور در اومده بود بیخیال خواستم بلند شم که منو روی پاش فشار داد
کوک:بشین بیبی کجا میری؟
+واتتتتتتتتت الان بهمگفت بیبییییییییییییی خدایا به کدامین گناه چرا یه حس عجیبی دارم؟ بلند شدم رفتم توی چادر یه دست لباس برداشتم و لباسمو در اوردم که یه نفر اومدن توی چادر
ات:جییییییییییییغ
لوکا:هیش آروم باش بابا منم
ات:لوکا تو اینجا چیکار میکنی نمیبینی میخوام لباس عوض کنم؟
لوکا:ام یادته در مورد یه چیزی میخواستم حرف بزنم؟
میخواستم الان بهت بگم
ات:خب لوکا من میخوام لباس بپوشم بزار بپوشم بعد بیا بگو(لباستو جلوی بدنت گرفتی)
لوکا:نمیشه همین الان
ات:خب زود بگو
لوکا:ات من تورو ......
کوک:اتتتتتت *داد*
خبب چطورید؟ خب امشب تونستم پارت میزارم نشد فردا و اینکه استایل های اسلاید بعدی رو برای پارت بعد هم در نظر بگیرید
فوشم کار خوبی نیس😂🥲
۶۰.۳k
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.