Vampire and human love part 15
لیا«غذا چیه؟
ا.ت«هرچی هس براتو نداریم
راهشو کشیدو رفت
کوک«ا.ت...نمیخای نحوه استفاده از قدرتاتو یاد بگیری؟
ا.ت«میخام..چطور؟(با دهن پر)
کوک«ینفر هست...ب منم یاد داده
ا.ت«خوب کجاست؟
کوک«میخایش؟
ا.ت«البته
کوک«فردا میبرمت پیشش...
ا.ت«باش..
غذامونو خوردیم و یه دوش کوچیک گرفتم..امشب نوبت من بود ک رو مبلا بخابم
ا.ت«نمیشه من رو تخت بخابم؟لطفااا
کوک«خیر..شب بخیر
پوفف..چشمامو گذاشتم روی هم و خوابیدم
«ساعت 10 صب»
با نور خورشید چشامو باز کردم..کوک زودتر بیدار شده بود..لباسامو پوشیدم و رفتم سر میز صبحانه
ا.ت«صبح بخیر
میچا«صبحت بخیر عزیزم
شروع کردیم به خوردن غذا
کوک«راستی مادر امروز میخوام ا.ت رو ببرم پیش آقای سوکمین
میچا«واقعا؟پس فکر کنم چند روزی ا.ت رو نمیبینم..موافقم بهتره هرچه زودتر ببریش
لبخندی زدمو ب خوردن ادامه دادم..وقتی غذا خوردیم رفتم توی اتاق و کوک هم اومد
ا.ت«ینی چی چند روز نمیبینینم؟
کوک«1 هفته طول میکشه..
ا.ت«باش..ساک بچینم نه؟
کوک«آره
شروع کردم به جمع کردن وسایلم...حدود 2 تا ساک شده بود..
کوک«اینهمه واسه 1 هفته؟
ا.ت«توی این وسایل بهداشتیم و لباسای بیرونیمه..توی اینم لباسامه
کوک«حرفی ندارم
رفتیم توی ماشین و بادیگاردا وسایلمو گذاشتن..با همه خدافظی کردم و رفتم..بعد 2 ساعت رسیدم ب یه جنگل
بادیگارد«خانم رسیدیم
پیاده شدم و دنبالش رفتم..بعد چند مین رسیدیم ب یه قصر خیلی بزرگ،بادیگارد ساکامو داد به دونفر دیگه و یه مرد اومد سمتم
سوکمین«سلام پرنسس..خوش اومدید..من لی سوکمین هستم و اینجام قصر منه..لطفا دنبالم بیاید
ا.ت«سلام..ممنونم
کل قصرو بهم نشون داد و رفتیم توی یه اتاق
سوکمین«اینجا اتاق شما هستش...از فردا آموزشاتون شروع میشه پس یسری قوانینو میگم....یک.به هیچ عنوان بدون اجازه از قصر خارج نشید..دو.هرشب ساعت 1 ترمیناتمون تموم میشه و ساعت 5 شروع میشه...سه.اگه دیر بیدارشید 1 هفته ب تمریناتتون اضافه میشه...تموم شد
و بعدشم رفت بیرون..فکر کنم قراره اینجا بمیرم..اتاق تمیز و خوشگلی بود،خوابم میومد پس کمی خوابیدم...وقتی بیدار شدم بازم پیش لیو بودم
ا.ت«سلاامم
و سفت بغلش کردم
لیو«خوش اومدیی...دختر میدونی ک قراره بمیری؟
ا.ت«سوکمینو میگی؟آره میدونم
لیو«خبب..عملا 4 روز دیگه تمریناتت شروع میشه...3 روز اینجایی و وقتیم بیدارشی یروز بعدش شروع میشه
ا.ت«وای خدا
لیو«از لیا چخبر؟
ا.ت«هیچی..
لیو«ا.ت میخام یچیز خیلی مهم بهت بگم..ممکنه من بخارش تنبیه شم ولی تو باید بدونی
ا.ت«چیو؟
لیو«اینکه مامانو بابا چرا لیا رو قبول کردن،اصلا لیا رو از کجا اوردن..هرچی ک میگمو خوب ب ذهنت بسپر
ا.ت«انگار خیلی مهمه..من حافظم خوبه بگو
لیو«خوب...
ا.ت«هرچی هس براتو نداریم
راهشو کشیدو رفت
کوک«ا.ت...نمیخای نحوه استفاده از قدرتاتو یاد بگیری؟
ا.ت«میخام..چطور؟(با دهن پر)
کوک«ینفر هست...ب منم یاد داده
ا.ت«خوب کجاست؟
کوک«میخایش؟
ا.ت«البته
کوک«فردا میبرمت پیشش...
ا.ت«باش..
غذامونو خوردیم و یه دوش کوچیک گرفتم..امشب نوبت من بود ک رو مبلا بخابم
ا.ت«نمیشه من رو تخت بخابم؟لطفااا
کوک«خیر..شب بخیر
پوفف..چشمامو گذاشتم روی هم و خوابیدم
«ساعت 10 صب»
با نور خورشید چشامو باز کردم..کوک زودتر بیدار شده بود..لباسامو پوشیدم و رفتم سر میز صبحانه
ا.ت«صبح بخیر
میچا«صبحت بخیر عزیزم
شروع کردیم به خوردن غذا
کوک«راستی مادر امروز میخوام ا.ت رو ببرم پیش آقای سوکمین
میچا«واقعا؟پس فکر کنم چند روزی ا.ت رو نمیبینم..موافقم بهتره هرچه زودتر ببریش
لبخندی زدمو ب خوردن ادامه دادم..وقتی غذا خوردیم رفتم توی اتاق و کوک هم اومد
ا.ت«ینی چی چند روز نمیبینینم؟
کوک«1 هفته طول میکشه..
ا.ت«باش..ساک بچینم نه؟
کوک«آره
شروع کردم به جمع کردن وسایلم...حدود 2 تا ساک شده بود..
کوک«اینهمه واسه 1 هفته؟
ا.ت«توی این وسایل بهداشتیم و لباسای بیرونیمه..توی اینم لباسامه
کوک«حرفی ندارم
رفتیم توی ماشین و بادیگاردا وسایلمو گذاشتن..با همه خدافظی کردم و رفتم..بعد 2 ساعت رسیدم ب یه جنگل
بادیگارد«خانم رسیدیم
پیاده شدم و دنبالش رفتم..بعد چند مین رسیدیم ب یه قصر خیلی بزرگ،بادیگارد ساکامو داد به دونفر دیگه و یه مرد اومد سمتم
سوکمین«سلام پرنسس..خوش اومدید..من لی سوکمین هستم و اینجام قصر منه..لطفا دنبالم بیاید
ا.ت«سلام..ممنونم
کل قصرو بهم نشون داد و رفتیم توی یه اتاق
سوکمین«اینجا اتاق شما هستش...از فردا آموزشاتون شروع میشه پس یسری قوانینو میگم....یک.به هیچ عنوان بدون اجازه از قصر خارج نشید..دو.هرشب ساعت 1 ترمیناتمون تموم میشه و ساعت 5 شروع میشه...سه.اگه دیر بیدارشید 1 هفته ب تمریناتتون اضافه میشه...تموم شد
و بعدشم رفت بیرون..فکر کنم قراره اینجا بمیرم..اتاق تمیز و خوشگلی بود،خوابم میومد پس کمی خوابیدم...وقتی بیدار شدم بازم پیش لیو بودم
ا.ت«سلاامم
و سفت بغلش کردم
لیو«خوش اومدیی...دختر میدونی ک قراره بمیری؟
ا.ت«سوکمینو میگی؟آره میدونم
لیو«خبب..عملا 4 روز دیگه تمریناتت شروع میشه...3 روز اینجایی و وقتیم بیدارشی یروز بعدش شروع میشه
ا.ت«وای خدا
لیو«از لیا چخبر؟
ا.ت«هیچی..
لیو«ا.ت میخام یچیز خیلی مهم بهت بگم..ممکنه من بخارش تنبیه شم ولی تو باید بدونی
ا.ت«چیو؟
لیو«اینکه مامانو بابا چرا لیا رو قبول کردن،اصلا لیا رو از کجا اوردن..هرچی ک میگمو خوب ب ذهنت بسپر
ا.ت«انگار خیلی مهمه..من حافظم خوبه بگو
لیو«خوب...
۱۰.۱k
۰۷ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.