p11اخرین لبخند
پارت 11
اخرین لبخند
------------------------
+باشه سرم شلوغ نبود بهت سر میزنم
سانا کنترلش دست خودش نبود بعد از دیدن پیر مرد دلش براش سوخت و نتونست بگه چقدر ازش نفرت داره اما میخواست نفرت و تنفر از بین بره تا پیر مرد راحت بمیره!
+فعلا..... پدر بزرگ
_خداحافظ😢😢🙂
سانا تا از اتاقش اومد بیرون تلفنش زنگ خورد ناشناس بود دیگر انگار عادت کرده بود ناشناس ها بهش زنگ بزنن البته اون کسی رو نداشت که بهش زنگ بزنه جواب داد
+بله
_سلام خانم کیم سانا
+خودمم
_ عاههه من تهیونگ هستم شناختید!
+بله متاسفم بابت رفتارم دارم برمیگردم! فعلا آقای کیم!
_فعلا
..........
جیمین:خب!
تهیونگ:خب؟
جیمین:چیشد؟
تهیونگ:گفت بابت رفتارم متاسفم دارم میام خونه!
یونگی:معلوم نیست چی بهش گذشته که اینجوری کرد بهر حال شاید اتفاقی براش افتاده که به راحتی با کسی صمیمی نیست یا عصبی و ساکته!
اعضا هم تایید کردن صدای کلید تو خونه پیچید سانا اومد خونه با دیدن هفتا جوجه رنگی که با زیر شلواری های چار خونه کیوت به صف بودن نتونست جلوی خودشو بگیره لبش رو گاز گرفت تا نخنده اما یا این حال لبخندی گوشه لبش شکل گرفت خودش رو جمع و جور کرد و رو به پسرا ایستاد تا کمر خم شد گفت بابت رفتارم متاسفم فکر نکنم تو دیدار اولمون رفتار خوبی باهاتون داشتم
جیهوپ:خب امید وارم مشکلتون حل شده باشه!😉
جین:الان ساعت نزدیک 10 هست من میرم بخوابم شمارو نمیدونم
یونگی:منم میرم بخوابم
جیمین:پس ماهم بریم کاری داشتی میتونی به نامجون بگی
نامجون لبخند حرصی به جیمین زد و جیمین هم لبخندی به او زد همه رفتن و سانا هم به اتاقش رفت میخواست برای قدم اول تمرین پسرا رو نگاه کنه فردا شنبه بود پس اونا هم تعطیل بودن به سمت تختش رفت بعد مدت ها امید وار بود بتونه بدون کابوس راحت بخوابه چون اکثر شبا بعد از اینکه کابوس میدید از ترس اینکه دوباره کابوس ببینه دیگه خوابش نمیبرد
.................
ساعت 4:30بود دوباره کابوس کشته شدن پدر و مادرش اونا درست روز تولد سانا جلوی چشماش تصادف کردن دست جدا شده از تن پدرش جلوش بود عرق کرده بود اشک هاش بند نمی اومد تصمیم گرفت بره آب بخوره به سمت اشپز خونه رفت و لیوانی از جالیوانی برداشت و توش آب ریخت
اخرین لبخند
------------------------
+باشه سرم شلوغ نبود بهت سر میزنم
سانا کنترلش دست خودش نبود بعد از دیدن پیر مرد دلش براش سوخت و نتونست بگه چقدر ازش نفرت داره اما میخواست نفرت و تنفر از بین بره تا پیر مرد راحت بمیره!
+فعلا..... پدر بزرگ
_خداحافظ😢😢🙂
سانا تا از اتاقش اومد بیرون تلفنش زنگ خورد ناشناس بود دیگر انگار عادت کرده بود ناشناس ها بهش زنگ بزنن البته اون کسی رو نداشت که بهش زنگ بزنه جواب داد
+بله
_سلام خانم کیم سانا
+خودمم
_ عاههه من تهیونگ هستم شناختید!
+بله متاسفم بابت رفتارم دارم برمیگردم! فعلا آقای کیم!
_فعلا
..........
جیمین:خب!
تهیونگ:خب؟
جیمین:چیشد؟
تهیونگ:گفت بابت رفتارم متاسفم دارم میام خونه!
یونگی:معلوم نیست چی بهش گذشته که اینجوری کرد بهر حال شاید اتفاقی براش افتاده که به راحتی با کسی صمیمی نیست یا عصبی و ساکته!
اعضا هم تایید کردن صدای کلید تو خونه پیچید سانا اومد خونه با دیدن هفتا جوجه رنگی که با زیر شلواری های چار خونه کیوت به صف بودن نتونست جلوی خودشو بگیره لبش رو گاز گرفت تا نخنده اما یا این حال لبخندی گوشه لبش شکل گرفت خودش رو جمع و جور کرد و رو به پسرا ایستاد تا کمر خم شد گفت بابت رفتارم متاسفم فکر نکنم تو دیدار اولمون رفتار خوبی باهاتون داشتم
جیهوپ:خب امید وارم مشکلتون حل شده باشه!😉
جین:الان ساعت نزدیک 10 هست من میرم بخوابم شمارو نمیدونم
یونگی:منم میرم بخوابم
جیمین:پس ماهم بریم کاری داشتی میتونی به نامجون بگی
نامجون لبخند حرصی به جیمین زد و جیمین هم لبخندی به او زد همه رفتن و سانا هم به اتاقش رفت میخواست برای قدم اول تمرین پسرا رو نگاه کنه فردا شنبه بود پس اونا هم تعطیل بودن به سمت تختش رفت بعد مدت ها امید وار بود بتونه بدون کابوس راحت بخوابه چون اکثر شبا بعد از اینکه کابوس میدید از ترس اینکه دوباره کابوس ببینه دیگه خوابش نمیبرد
.................
ساعت 4:30بود دوباره کابوس کشته شدن پدر و مادرش اونا درست روز تولد سانا جلوی چشماش تصادف کردن دست جدا شده از تن پدرش جلوش بود عرق کرده بود اشک هاش بند نمی اومد تصمیم گرفت بره آب بخوره به سمت اشپز خونه رفت و لیوانی از جالیوانی برداشت و توش آب ریخت
۵.۹k
۰۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.