پارت ۱۸
ات
رفتم تو اتاق ابوجی ملکه مادر و چند ندیمه تو اتاق بودن
ملکه مادر : متاسفم*پوزخند*
بی توجه به لبخند مشکوکش...تعظیمی کردم
ملکه : مادر...
ملکه مادر : او پس اومدی باباتو ببینی
ات :"بدون جواب"
ملکه مادر : راحت باش هر چند ارززشو نداشت اون دیگه پیر شده
رفتم کنار که از اتاق بره بیرون
و بلد رفتنش همراه ندیمه ها کنار ابوجی نشستم..و اجازه دادم اشکام جاری شه
ات : ا..بوجییی
ابوجی : میدونم به چی فکر میکنی ات...ولی تو تنها نمیشی دوستات اینجا هستن
ات : نه...نه..من میدونم کی اینکارو کرده...و...هق..هر اتفاقی بیوفته..تقاص کارشو پس میده..میزارم مثل برده های تازه ازاد شده برای زنده موندن التماس کنه
ابوجی : ات دست به کار خطرناک نزن..شوگا..تو جلوشو بگیر
شوگا : من همه چیو بهش گفتم...عالیجناب
ابوجی : حدسشو زدم
ات : هنوزم...هق..هنوزم منو بچه میبینی؟...نمیدونی چقد اعصابم خورد میشد...همش بخاطر اینکه منو با بقیه مقایسه میکنی چون اعصابت خورد میشه همه بهم میگن شبیه مادرمم..هق..من نمیتونم تغییر کنم..من دیگه بزرگ شدم..ابوجی...نمیدونی..نمیدونی چند ساله این حرفا تو دلم مونده و نزدم...تو اصن سراغ دخترتو نگرفتی...هق..من از اول تنها بودم..همش طرف امپراطور رو میگرفتی..انگار که اون پسرته..من..من...من برات هیچی نبودم..تاحالا دست مادرمو نگرفتم..هق..هق..الان تو میخوای دستمو ول کنی و بری...ابوجی...هق...چرا همیشه تحقیرم میکردی..فک کردی خودم میخواستم به دنیا بیام...هق هق..همیشه بهترینارو برا بقیه میخواستی و تمام توهین و کهنه ترین ها برا من بود...مگه من دخترت نیستم؟...
شوگا : ات...پدرت داره نفسای اخرشو میزنه
ابوجی : شوگا...بزار هر چی دلش میخواد بزنه
ابوجی منو بغل کرد
ابوجی : من پدر خوبی برات نبودم...من دربارت بد فکر میکردم...ات..
ات :...
ابوجی : حتی اگه بمیرم..پشتت میمونم...خاندان دائه برمیگرده...بزودی امپراطور میفهمه...گاهی اوقات..فرد باید تنهایی بجنگه
ات : ابوجی...
ابوجی : ات بهت اجازه میدم بری تو زیر زمین اتاقم اونجا...میتونی مادرتو ببینی
ات :...م..مامان؟
ابوجی : ات..تو ملکه گوگوریو میشی!
بعد از اون دیگه صدایی نشنیدم
"فردا صبح"
از اتاق خیاطیم رفتم بیرون پیش جیمین
جیمین : عا..ات صبح بخیر..حالت چطوره؟
ات : ممنون...
لباس جیمینو دادم دستش
جیمین : بلاخره کاملش کردی
ات : بابت تاخیر متاسفم..
جیمین : عادیه دیگه...این اخمارو به خودت نگیر
ات : فک میکنم اینشکلی بهتره..
جیمین : میدونم بابت پدرت ناراحتی امپراطورم ناراحته..نگرانتم هس
ات : اگه اون کسی که تو بهش میگی امپراطور ناراحت بود دیروز به دیدن ابوجی میومد...و من بچش نیستم که بخواد نگرانم بشه...بزودی خاندان مین ورشکست میشه و همه مجازات میشن و همچنین...خاندان دائه هم دوباره به قدرت میرسه..خودتونو اماده کنین
جیمین :"شوکه"
رفتم تو اتاق ابوجی ملکه مادر و چند ندیمه تو اتاق بودن
ملکه مادر : متاسفم*پوزخند*
بی توجه به لبخند مشکوکش...تعظیمی کردم
ملکه : مادر...
ملکه مادر : او پس اومدی باباتو ببینی
ات :"بدون جواب"
ملکه مادر : راحت باش هر چند ارززشو نداشت اون دیگه پیر شده
رفتم کنار که از اتاق بره بیرون
و بلد رفتنش همراه ندیمه ها کنار ابوجی نشستم..و اجازه دادم اشکام جاری شه
ات : ا..بوجییی
ابوجی : میدونم به چی فکر میکنی ات...ولی تو تنها نمیشی دوستات اینجا هستن
ات : نه...نه..من میدونم کی اینکارو کرده...و...هق..هر اتفاقی بیوفته..تقاص کارشو پس میده..میزارم مثل برده های تازه ازاد شده برای زنده موندن التماس کنه
ابوجی : ات دست به کار خطرناک نزن..شوگا..تو جلوشو بگیر
شوگا : من همه چیو بهش گفتم...عالیجناب
ابوجی : حدسشو زدم
ات : هنوزم...هق..هنوزم منو بچه میبینی؟...نمیدونی چقد اعصابم خورد میشد...همش بخاطر اینکه منو با بقیه مقایسه میکنی چون اعصابت خورد میشه همه بهم میگن شبیه مادرمم..هق..من نمیتونم تغییر کنم..من دیگه بزرگ شدم..ابوجی...نمیدونی..نمیدونی چند ساله این حرفا تو دلم مونده و نزدم...تو اصن سراغ دخترتو نگرفتی...هق..من از اول تنها بودم..همش طرف امپراطور رو میگرفتی..انگار که اون پسرته..من..من...من برات هیچی نبودم..تاحالا دست مادرمو نگرفتم..هق..هق..الان تو میخوای دستمو ول کنی و بری...ابوجی...هق...چرا همیشه تحقیرم میکردی..فک کردی خودم میخواستم به دنیا بیام...هق هق..همیشه بهترینارو برا بقیه میخواستی و تمام توهین و کهنه ترین ها برا من بود...مگه من دخترت نیستم؟...
شوگا : ات...پدرت داره نفسای اخرشو میزنه
ابوجی : شوگا...بزار هر چی دلش میخواد بزنه
ابوجی منو بغل کرد
ابوجی : من پدر خوبی برات نبودم...من دربارت بد فکر میکردم...ات..
ات :...
ابوجی : حتی اگه بمیرم..پشتت میمونم...خاندان دائه برمیگرده...بزودی امپراطور میفهمه...گاهی اوقات..فرد باید تنهایی بجنگه
ات : ابوجی...
ابوجی : ات بهت اجازه میدم بری تو زیر زمین اتاقم اونجا...میتونی مادرتو ببینی
ات :...م..مامان؟
ابوجی : ات..تو ملکه گوگوریو میشی!
بعد از اون دیگه صدایی نشنیدم
"فردا صبح"
از اتاق خیاطیم رفتم بیرون پیش جیمین
جیمین : عا..ات صبح بخیر..حالت چطوره؟
ات : ممنون...
لباس جیمینو دادم دستش
جیمین : بلاخره کاملش کردی
ات : بابت تاخیر متاسفم..
جیمین : عادیه دیگه...این اخمارو به خودت نگیر
ات : فک میکنم اینشکلی بهتره..
جیمین : میدونم بابت پدرت ناراحتی امپراطورم ناراحته..نگرانتم هس
ات : اگه اون کسی که تو بهش میگی امپراطور ناراحت بود دیروز به دیدن ابوجی میومد...و من بچش نیستم که بخواد نگرانم بشه...بزودی خاندان مین ورشکست میشه و همه مجازات میشن و همچنین...خاندان دائه هم دوباره به قدرت میرسه..خودتونو اماده کنین
جیمین :"شوکه"
۱۲۰.۰k
۱۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.