فیک کوک ( جدایی ناپذیر) پارت ۱۵
از زبان ا/ت
گفتم : چشم مامان
مامانم گفت : حالا بهتره برگردین خونتون جناب کوک
جونگ کوک گفت : بله دیگه شب شده من برم
رفتم تا کناره دره خروجی که بدرقش کنم مامانم هم پشتم اومد حواسم به مامانم نبود میخواستم کوک رو بغل کنم که مامانم از پشت کشیدم گفت : بغل ممنوع گفتم : آه بله
جونگ کوک گفت : فردا توی شرکت میبینمت براش دست تکون دادم و رفت
در رو بستم و برگشتم سمته مامانم گفتم: خب با اجازتون من برم بخوابم
یه طوری نگام میکرد انگار الان میخواد بکشتم رفتم توی اتاقم دفتر خاطراتم رو باز کردم و هر اتفاقی توی این چند ماه افتاده رو توش نوشتم بعد از تموم کردن نوشتنم رفتم روی تختم و با خیال راحت خوابیدم
( فردا صبح)
از زبان ا/ت
با خواهرم رفتم شرکت همیشه از من زودتر میاد ا/نی ولی امروز با من اومد امروز خیلی خوشحاله گفتم : ا/نی امروز اتفاق خاصی افتاده ؟ گفت : ا/ت یه چیزی بهت میگم قل بده به کسی نگی گفتم : خیلی خب نمیگم حالا بگو
گفت : رییس تهیونگ ازم خواست دوست دخترش باشم گفتم : شوخی میکنی واقعاً همین تهیونگ خودمون
ا/نی رو بغل کردم و گفتم : وای خیلی خوشحال شدم راستی دیروز هم منو جونگ کوک باهم رفتیم خونه مامان اینا و باهاشون صحبت کردیم با زور قبول کردن ا/نی حالا اگه تو رو هم بفهمن خیلی بدتر میشه
ا/نی گفت : نترس آبجی جونم من حواسم هست گفتم : خب دیگه برو سره کارت اون رفت منم رفتم سره کارم بعده یک ساعت لینا اومد و گفت : ا/ت جونگ کوک کارِت داره
گفتم : رییس با من چیکار داره
گفت : نمیدونم
رفتم اتاقش در زدم و رفتم داخل گفتم : با من کاری داشتین رییس
گفت : چرا اینقدر رسمی باهام حرف میزنی رفتم جلوی میزش و گفتم : سرهکار باید باهم جدی باشیم تا بقیه فکر نکنن چون دوست دخترتم تو باهام مهربونی مثلا باید سرم داد بزنی زیاد نگی من بیام اتاقت اصلا بهم نگاه نکنی گفت : آخه نمیشه که ما که نمیتونیم بعده شرکت همو ببینیم حداقل توی شرکت باهم باشیم
گفتم : نمیشه من میدونم سخته ولی اینطوری بهتره دیگه بقیه فکرای بد نمیکنن گفت : باشه اگه تو اینطور میخوای گفتم : ممنون
میخواستم برم بیرون که گفت : ا/ت
برگشتم سمتش فکر کردم میخواد بهم بگه دوست دارم یا چیزه عاشقانهای ولی گفت : این برگه ها رو جمع کن و با خودت ببر
آروم زدم روی پیشونیم برگه ها رو جمع کردم و با خودم بردم بیرون همه بهم زل زده بودن
اصلا حوصلشون رو ندارم رفتم پشته میزم و طرح ها رو درست کردم کلا ۲ ساعت طول کشید خیلی کاره سختیه بعده تموم شدن کارم رفتم پیشه لینا و گفتم : لینا خانم من طرح ها رو تموم کردم لینا گفت : جونگ کوک الان خودش میاد میبینه یه چند دقیقه منتظره کوک نشستم بالاخره اومد گفت : چیشده لینا
لینا گفت : ا/ت طرح های زمستانمون رو تموم کرده طرح ها رو دادم بهش تا نگاه کنه....
گفتم : چشم مامان
مامانم گفت : حالا بهتره برگردین خونتون جناب کوک
جونگ کوک گفت : بله دیگه شب شده من برم
رفتم تا کناره دره خروجی که بدرقش کنم مامانم هم پشتم اومد حواسم به مامانم نبود میخواستم کوک رو بغل کنم که مامانم از پشت کشیدم گفت : بغل ممنوع گفتم : آه بله
جونگ کوک گفت : فردا توی شرکت میبینمت براش دست تکون دادم و رفت
در رو بستم و برگشتم سمته مامانم گفتم: خب با اجازتون من برم بخوابم
یه طوری نگام میکرد انگار الان میخواد بکشتم رفتم توی اتاقم دفتر خاطراتم رو باز کردم و هر اتفاقی توی این چند ماه افتاده رو توش نوشتم بعد از تموم کردن نوشتنم رفتم روی تختم و با خیال راحت خوابیدم
( فردا صبح)
از زبان ا/ت
با خواهرم رفتم شرکت همیشه از من زودتر میاد ا/نی ولی امروز با من اومد امروز خیلی خوشحاله گفتم : ا/نی امروز اتفاق خاصی افتاده ؟ گفت : ا/ت یه چیزی بهت میگم قل بده به کسی نگی گفتم : خیلی خب نمیگم حالا بگو
گفت : رییس تهیونگ ازم خواست دوست دخترش باشم گفتم : شوخی میکنی واقعاً همین تهیونگ خودمون
ا/نی رو بغل کردم و گفتم : وای خیلی خوشحال شدم راستی دیروز هم منو جونگ کوک باهم رفتیم خونه مامان اینا و باهاشون صحبت کردیم با زور قبول کردن ا/نی حالا اگه تو رو هم بفهمن خیلی بدتر میشه
ا/نی گفت : نترس آبجی جونم من حواسم هست گفتم : خب دیگه برو سره کارت اون رفت منم رفتم سره کارم بعده یک ساعت لینا اومد و گفت : ا/ت جونگ کوک کارِت داره
گفتم : رییس با من چیکار داره
گفت : نمیدونم
رفتم اتاقش در زدم و رفتم داخل گفتم : با من کاری داشتین رییس
گفت : چرا اینقدر رسمی باهام حرف میزنی رفتم جلوی میزش و گفتم : سرهکار باید باهم جدی باشیم تا بقیه فکر نکنن چون دوست دخترتم تو باهام مهربونی مثلا باید سرم داد بزنی زیاد نگی من بیام اتاقت اصلا بهم نگاه نکنی گفت : آخه نمیشه که ما که نمیتونیم بعده شرکت همو ببینیم حداقل توی شرکت باهم باشیم
گفتم : نمیشه من میدونم سخته ولی اینطوری بهتره دیگه بقیه فکرای بد نمیکنن گفت : باشه اگه تو اینطور میخوای گفتم : ممنون
میخواستم برم بیرون که گفت : ا/ت
برگشتم سمتش فکر کردم میخواد بهم بگه دوست دارم یا چیزه عاشقانهای ولی گفت : این برگه ها رو جمع کن و با خودت ببر
آروم زدم روی پیشونیم برگه ها رو جمع کردم و با خودم بردم بیرون همه بهم زل زده بودن
اصلا حوصلشون رو ندارم رفتم پشته میزم و طرح ها رو درست کردم کلا ۲ ساعت طول کشید خیلی کاره سختیه بعده تموم شدن کارم رفتم پیشه لینا و گفتم : لینا خانم من طرح ها رو تموم کردم لینا گفت : جونگ کوک الان خودش میاد میبینه یه چند دقیقه منتظره کوک نشستم بالاخره اومد گفت : چیشده لینا
لینا گفت : ا/ت طرح های زمستانمون رو تموم کرده طرح ها رو دادم بهش تا نگاه کنه....
۱۹۷.۹k
۲۵ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.