(وقتی مافیاس و بچتون... درخواستی)
سعی میکردی صدای نوزادتو بیاری پایین و جیسونگ رو بیدار نکنی حدود نیم ساعت بود بچتون گریه میکرد و ارومی نداشت. هان خواست بهت کمک کنه ولی تو نذاشتی چون جیسونگ شغل خطرناک و سختی داشت و امروز جزو سخترین روز هایی بود که داشت......بعد چند دقیقه متوجه شدی دلیل گریه و زاری بچتون این بوده که تب شدیدی داشته و میسوخته..... نخواستی جیسونگ رو بیدار کنی، میخواستی استراحت کنه.
بچتون رو برداشتی و به سمت حموم بردیش... دستتو با اب سرد خیس کردی و به پیشونیش مالیدی ولی اثری نکرد......، چاره دیگه ای نداشتی.
به سمت اتاق مشترکتون رفتی و
بهت که با چشمای نیمه باز نگاه میکرد، حرف زدی:«جیسونگ.... بچه تب کرده»
چشمای جیسونگ گرد شد و باورش نمیشد با ارزش ترین داراییش داشت درد میکشید.
به سمت اتاق نوزادتون رفت و دستشو روی پیشونیش گذاشت و متوجه گرمای شدیدش شد. تو بغلش گرفت و بهت گفت تا اماده شی.... «عشق بابایی درد داره؟ نگران نباش منو مامانی میبریمت دکتر»
از اتاق به صدای صافتش که فقط با اون صدا با تو و بچت حرف میزد گوش دادی.
.....
تو ماشین یه دستش و یه چشمش به تو و نوزاد بغلت بود.
*****
خیالت از این راحت شده بود که بچتون سرما نخورده و فقط عوارض واکسن هاست.
دکتر پیشنهاد داد از شیر مادر استفاده کنی.
رو مبل نشستی و جیسونگ هم مثل بچه افتاد دنبالت و کنارت نشست.
«خوابت نمیاد؟ »
میدونستی چقد خستس و الان دلش خواب میخواد ولی از سر نگرانی پدرانه هم که شده پیش همسرش و بچش بیدار موند.
«نه، میخوام ببینم این کوچولو چطوری از اموال من استفاده کنه»
حرفشو نادیده گرفتی چون عادت همیشگیش بود.
«شایدم این وسط چیزی نصیب من بشه»
پوزخند معنا داری زد.
«او جیسونگ ببندش»
و از اینکه زل زده بود قرمز شده بودی.
«اوه عشقم انقد خجالت نکش قبل این که اون بیاد من داشتم میخوردمشون»
حرفش با منطق جور بود... یعنی میشه گفت دلیلیه که همین الان یک مادری.
«انگار نه انگار یه بچه جلوته»
خنده ای میکنه و لپ بچتون رو ناز میکنه.
«من۹۹.۹%مطمعنم نمیفهمه من چی میگم ولی اگه حس بهتری بهت میده گوششو واست میگیرم. »
با خنده دعواش میکنی که اونم لبخند میزنه و تورو بغلش میگیره.......
بچتون رو برداشتی و به سمت حموم بردیش... دستتو با اب سرد خیس کردی و به پیشونیش مالیدی ولی اثری نکرد......، چاره دیگه ای نداشتی.
به سمت اتاق مشترکتون رفتی و
بهت که با چشمای نیمه باز نگاه میکرد، حرف زدی:«جیسونگ.... بچه تب کرده»
چشمای جیسونگ گرد شد و باورش نمیشد با ارزش ترین داراییش داشت درد میکشید.
به سمت اتاق نوزادتون رفت و دستشو روی پیشونیش گذاشت و متوجه گرمای شدیدش شد. تو بغلش گرفت و بهت گفت تا اماده شی.... «عشق بابایی درد داره؟ نگران نباش منو مامانی میبریمت دکتر»
از اتاق به صدای صافتش که فقط با اون صدا با تو و بچت حرف میزد گوش دادی.
.....
تو ماشین یه دستش و یه چشمش به تو و نوزاد بغلت بود.
*****
خیالت از این راحت شده بود که بچتون سرما نخورده و فقط عوارض واکسن هاست.
دکتر پیشنهاد داد از شیر مادر استفاده کنی.
رو مبل نشستی و جیسونگ هم مثل بچه افتاد دنبالت و کنارت نشست.
«خوابت نمیاد؟ »
میدونستی چقد خستس و الان دلش خواب میخواد ولی از سر نگرانی پدرانه هم که شده پیش همسرش و بچش بیدار موند.
«نه، میخوام ببینم این کوچولو چطوری از اموال من استفاده کنه»
حرفشو نادیده گرفتی چون عادت همیشگیش بود.
«شایدم این وسط چیزی نصیب من بشه»
پوزخند معنا داری زد.
«او جیسونگ ببندش»
و از اینکه زل زده بود قرمز شده بودی.
«اوه عشقم انقد خجالت نکش قبل این که اون بیاد من داشتم میخوردمشون»
حرفش با منطق جور بود... یعنی میشه گفت دلیلیه که همین الان یک مادری.
«انگار نه انگار یه بچه جلوته»
خنده ای میکنه و لپ بچتون رو ناز میکنه.
«من۹۹.۹%مطمعنم نمیفهمه من چی میگم ولی اگه حس بهتری بهت میده گوششو واست میگیرم. »
با خنده دعواش میکنی که اونم لبخند میزنه و تورو بغلش میگیره.......
۱.۱k
۱۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.