وانشات ارباب مافیا پارت 3
*ویو کوک*
توی اتاقم نشسته بودم و به ات فکر می کردم. گفت از تاریکی می ترسه یعنی دلیل گریه هاش روز اول توی انبار این بود؟
زود تصمیم گرفتم، من حتی کامل نمی دونستم چه اتفاقی افتاده! ولی هونا بدجوری گریه می کرد. بعد ازکلی کلنجار رفتن یادم افتاد خونه دوربین مداربسته داره!
رفتم اتاق کنترل دوربینا. با چیزی که دیدم واقعا شوکه شدم!
من ات رو بخاطر کاری که نکرده زندانی کردم!
سریع سمت انباری رفتم. درو که باز کردم ات رو بیهوش دیدم. اَی خاک تو کلت جونگ کوک (خدا نکنه)
براید استایل بغلش کردم و بردمش اتاقم و به دکتر شخصی عمارت زنگ زدم. (دکتره خانم بود)
وقتی اومد رفت توی اتاق و در رو بست.
چند مین بود که داخل بود و من در کمال تعجب نگران ات بودم!
از اتاق اومد بیرون و گفت: دلیل بیهوشیشون ترس و گریه زیاد بوده و مشکلی نداره. ولی متوجه جای کبودی کمربند و کتک شدم و کمم نبودن!
کوک: خیلی ممنون. کی بهوش میاد؟
دکتر: حدودا 20مین بعد
*یه ربع بعد ویو کوک*
توی اتاق روی صندلی کنار تخت نشسته بودم. دکتر گفت جای کمربند و کتک! ولی کار کیه؟ حداقل من که کاری باهاش نداشتم. باید وقتی بهوش اومد ازش بپرسم.
که احساس کردم دستش تکون خورد. بلند شدم. داشت بهوش میومد. وقتی بلند شد نشست متوجه شد کجاست تعجب کرد بعد که منو دید شوکه شد و با تته پته گفت: اَر..باب..مَن..نِمی..دو..نَم..چِرا..این..جام..مَن..توی..اَن..بار..بو..دَم ..مَن ...با لکنت...
کوک: من آوردمت
با چشمای گرد شده نگام کرد. تازه متوجه شدم این دختر چقدر کیوته.
کوک: ویه معذرت خواهی بهت بدهکارم که تورو بدون اینکه کاری کرده باشی با اینکه از تاریکی می ترسیدی توی انباری زندانی کردم.
ات سرشو انداخت پایین و آروم گفت: حداقل اینجا وضعیتم از اون جهنم درّه بهتره
کوک: چی؟
ات: هیچی هیچی
کوک:منظورت از جهنم دره کجاست؟
ات: خب..چیزه منظورم خونمونه
کوک: مگه چیشده؟
ات: خب..خب من که بدنیا اومدم مامانم مریض شد و 5سالگی من فوت کرد و بابام منو مقصر مرگش دونست ...بغض کرده... منو با اینکه خیلی کوچیک بودم و از تاریکی می ترسیدم توی انباری تاریک خونه زندانی می کرد. چندسال که گذشت کتک هاش شروع شد. می رفت قمار یا عصبانی برمی گشت و عصبانیتشو روی من خالی می کرد یا با پولی که گرفته بود سوجو می خرید مست میکرد ...بزور جلوی گریشو گرفته... یه بار کم مونده بود دخترونگیم رو ازم بگیره اون شبم از اونجا فرار کرده بودم که سر از اینجا در آوردم ...شروع میکنه گریه کردن...
*ویو ات*
نمی تونستم جلوی گریمو بگیرم. که احساس کردم یه نفر بغلم کرد، چییی؟؟اربابه!!!
*ویو کوکی*
واقعا تعجب کردم! یعنی دلیل اینکه تا الان خبری از اون چانگ نشده اینه که واسش مهم نبوده! بغلش کردم! (چی؟بغلش کرد؟)
کوک: دیگه لازم نیست اینجا کار کنی! ببخشید..ببخشید من انقد بخاطر چانگ درحالی که هیچ گناهی نداشتی ازت کار کشیدم...
ات:اَر..با..ب
کوک: دیگه بهم نگو ارباب خب؟ بگو جونگ کوک یا کوک
ات: با..شه ...شکه شده...
کوک: حالا برو دست صورتتو بشور. کیفت که اونشب دستت بود اینجاست لباساتو عوض کن. دیگه خدمتکار نیستی پس نباید لباس خدمتکاری بپوشی.
و رفتم.
(گیلی گیلی بهتر میشود وضعیت ات مااا)
آنیووووونگ
توی اتاقم نشسته بودم و به ات فکر می کردم. گفت از تاریکی می ترسه یعنی دلیل گریه هاش روز اول توی انبار این بود؟
زود تصمیم گرفتم، من حتی کامل نمی دونستم چه اتفاقی افتاده! ولی هونا بدجوری گریه می کرد. بعد ازکلی کلنجار رفتن یادم افتاد خونه دوربین مداربسته داره!
رفتم اتاق کنترل دوربینا. با چیزی که دیدم واقعا شوکه شدم!
من ات رو بخاطر کاری که نکرده زندانی کردم!
سریع سمت انباری رفتم. درو که باز کردم ات رو بیهوش دیدم. اَی خاک تو کلت جونگ کوک (خدا نکنه)
براید استایل بغلش کردم و بردمش اتاقم و به دکتر شخصی عمارت زنگ زدم. (دکتره خانم بود)
وقتی اومد رفت توی اتاق و در رو بست.
چند مین بود که داخل بود و من در کمال تعجب نگران ات بودم!
از اتاق اومد بیرون و گفت: دلیل بیهوشیشون ترس و گریه زیاد بوده و مشکلی نداره. ولی متوجه جای کبودی کمربند و کتک شدم و کمم نبودن!
کوک: خیلی ممنون. کی بهوش میاد؟
دکتر: حدودا 20مین بعد
*یه ربع بعد ویو کوک*
توی اتاق روی صندلی کنار تخت نشسته بودم. دکتر گفت جای کمربند و کتک! ولی کار کیه؟ حداقل من که کاری باهاش نداشتم. باید وقتی بهوش اومد ازش بپرسم.
که احساس کردم دستش تکون خورد. بلند شدم. داشت بهوش میومد. وقتی بلند شد نشست متوجه شد کجاست تعجب کرد بعد که منو دید شوکه شد و با تته پته گفت: اَر..باب..مَن..نِمی..دو..نَم..چِرا..این..جام..مَن..توی..اَن..بار..بو..دَم ..مَن ...با لکنت...
کوک: من آوردمت
با چشمای گرد شده نگام کرد. تازه متوجه شدم این دختر چقدر کیوته.
کوک: ویه معذرت خواهی بهت بدهکارم که تورو بدون اینکه کاری کرده باشی با اینکه از تاریکی می ترسیدی توی انباری زندانی کردم.
ات سرشو انداخت پایین و آروم گفت: حداقل اینجا وضعیتم از اون جهنم درّه بهتره
کوک: چی؟
ات: هیچی هیچی
کوک:منظورت از جهنم دره کجاست؟
ات: خب..چیزه منظورم خونمونه
کوک: مگه چیشده؟
ات: خب..خب من که بدنیا اومدم مامانم مریض شد و 5سالگی من فوت کرد و بابام منو مقصر مرگش دونست ...بغض کرده... منو با اینکه خیلی کوچیک بودم و از تاریکی می ترسیدم توی انباری تاریک خونه زندانی می کرد. چندسال که گذشت کتک هاش شروع شد. می رفت قمار یا عصبانی برمی گشت و عصبانیتشو روی من خالی می کرد یا با پولی که گرفته بود سوجو می خرید مست میکرد ...بزور جلوی گریشو گرفته... یه بار کم مونده بود دخترونگیم رو ازم بگیره اون شبم از اونجا فرار کرده بودم که سر از اینجا در آوردم ...شروع میکنه گریه کردن...
*ویو ات*
نمی تونستم جلوی گریمو بگیرم. که احساس کردم یه نفر بغلم کرد، چییی؟؟اربابه!!!
*ویو کوکی*
واقعا تعجب کردم! یعنی دلیل اینکه تا الان خبری از اون چانگ نشده اینه که واسش مهم نبوده! بغلش کردم! (چی؟بغلش کرد؟)
کوک: دیگه لازم نیست اینجا کار کنی! ببخشید..ببخشید من انقد بخاطر چانگ درحالی که هیچ گناهی نداشتی ازت کار کشیدم...
ات:اَر..با..ب
کوک: دیگه بهم نگو ارباب خب؟ بگو جونگ کوک یا کوک
ات: با..شه ...شکه شده...
کوک: حالا برو دست صورتتو بشور. کیفت که اونشب دستت بود اینجاست لباساتو عوض کن. دیگه خدمتکار نیستی پس نباید لباس خدمتکاری بپوشی.
و رفتم.
(گیلی گیلی بهتر میشود وضعیت ات مااا)
آنیووووونگ
۱۲.۰k
۱۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.