دوست برادرم پارت27
میسو با احساس ل*بای جیمین رو گردنش و بو*سه های ریزش نفس بریده ای کشید و زمزمه کرد
میسو:جـ...جیمین
اما جیمین به کارش ادامه داد تا میسو رو دیونه تر کنه
دستشو ز*یر لباس میسو برد و کمر ل*ختش رو لمس کرد
میسو میدونست اگه جیمین بیشتر ادامه بده تمیتونه خودش رو کنترول کنه پس با لرز گفت
میسو:برادرم اینجاست.... جیمین!
جیمین نیشخندی زد و اروم نیم خیز شد...که میسو سریع سرش رو زیر پتو برد جیمین خندید گفت
جیمین:چرا خودتو پنهون میکنی
میسو خجالت زده گفت
میسو: فقط برو بیرون
جیمین با لبخند شیطانی انگشت هاش رو رو ک*مر میسو کشید و گفت
جیمین:امشب که برادرت خونه نمیمونه
میسو با خجالت و آگاهانه صداش زد
میسو:جیمین!!
جیمین با خودش خندید و پاشد و گفت
جیمین:باشه دارم میرم
و بعد بیرون رفت و از آشپزخانه چند تا نوشیدنی برد تا پسرا شک نکنند......
بیدار شد و نگاهی به ساعتش کرد 7صبح بود پس بهتر بود امروز رو یکم برای خودش باشه بعد روتین صبحش بیرون رفت و خواست سمت آشپزخونه بره اما بادیدن جیمین. رو مبل هال که خوابیده بود ایستاد و متعجب نگاهش کرد اون امشب اینجا خوابیده بود ...به سختی نکاهش رو گرفت و وارد آشپزخانه شد و مشغول درست کردن قهوه اش شد
بادرست کردن قهوه به کانتر تکیه داد و با نگاه به بیرون که هنوزم یکم تاریک بود مشغول خوردن قهوه اش شد... اما با وارد شدن جیمین چشم هاشون به هم گره خورد و بعد چند ثانیه هر دو نگاهشون رو گرفتن.... جیمین سمت یخچال رفت لیوانی اب برای خودش ریخت و خورد بعد یکم مکث سمت میسو رفت و درست رو به روش تکیه به دیوار ایستاد
میسو کنجکاو پرسیدن در مورد عکس ها بود اما با حرف جیمین به خودش اومد...جیمین خیره به میسو با نگاه گیراش گفت
جیمین:.....
***
دوستان اینترنتم ضعیف بود نمیتونستم بزارم برا تاخیر ببخشید ....ممنون از لایکتون✨💗
میسو:جـ...جیمین
اما جیمین به کارش ادامه داد تا میسو رو دیونه تر کنه
دستشو ز*یر لباس میسو برد و کمر ل*ختش رو لمس کرد
میسو میدونست اگه جیمین بیشتر ادامه بده تمیتونه خودش رو کنترول کنه پس با لرز گفت
میسو:برادرم اینجاست.... جیمین!
جیمین نیشخندی زد و اروم نیم خیز شد...که میسو سریع سرش رو زیر پتو برد جیمین خندید گفت
جیمین:چرا خودتو پنهون میکنی
میسو خجالت زده گفت
میسو: فقط برو بیرون
جیمین با لبخند شیطانی انگشت هاش رو رو ک*مر میسو کشید و گفت
جیمین:امشب که برادرت خونه نمیمونه
میسو با خجالت و آگاهانه صداش زد
میسو:جیمین!!
جیمین با خودش خندید و پاشد و گفت
جیمین:باشه دارم میرم
و بعد بیرون رفت و از آشپزخانه چند تا نوشیدنی برد تا پسرا شک نکنند......
بیدار شد و نگاهی به ساعتش کرد 7صبح بود پس بهتر بود امروز رو یکم برای خودش باشه بعد روتین صبحش بیرون رفت و خواست سمت آشپزخونه بره اما بادیدن جیمین. رو مبل هال که خوابیده بود ایستاد و متعجب نگاهش کرد اون امشب اینجا خوابیده بود ...به سختی نکاهش رو گرفت و وارد آشپزخانه شد و مشغول درست کردن قهوه اش شد
بادرست کردن قهوه به کانتر تکیه داد و با نگاه به بیرون که هنوزم یکم تاریک بود مشغول خوردن قهوه اش شد... اما با وارد شدن جیمین چشم هاشون به هم گره خورد و بعد چند ثانیه هر دو نگاهشون رو گرفتن.... جیمین سمت یخچال رفت لیوانی اب برای خودش ریخت و خورد بعد یکم مکث سمت میسو رفت و درست رو به روش تکیه به دیوار ایستاد
میسو کنجکاو پرسیدن در مورد عکس ها بود اما با حرف جیمین به خودش اومد...جیمین خیره به میسو با نگاه گیراش گفت
جیمین:.....
***
دوستان اینترنتم ضعیف بود نمیتونستم بزارم برا تاخیر ببخشید ....ممنون از لایکتون✨💗
۲۷.۱k
۱۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.