رمان(عشق)پارت۷۶
ملیسا:سوسن اصلا حالش خوب نیست خودتون که دیدین حالش بد شد هرچی بهش میگم بیا بریم خونه نمیاد تو یه چیزی بهش بگو عمر. سوسن:من خوبم بچه ها بسه. عمر:سوسن برو خونه لطفا. سوسن:نه نمیرم امشب رو پیشت میمونم. (آنقدر سوسن اصرار کرد که عمر مجبور شد بزاره بمونه و ۳ ساعت گذشت همه رفته بودن فقط سلیم تو بیمارستان بود تا به مریض ها رسیدگی کنه و سوسن هم تو اتاق عمر بود). عمر:دختر تو چرا انقدر لجبازی؟. سوسن:من لجباز نیستم فقط میخوام امشب اینجا پیشت بمونم تا فردا با هم بریم خونه همین. عمر: اصلا حواست به خودت نیست واقعا بعید میدونم درک کنی تو حامله ای دختر کاش یکم به حرفام گوش میکردی اما متاسفانه تو لجبازی لجباز. سوسن:ببین ادامه نده الان چند ساعتی داری غر میزنی. عمر:اصلا نمیفهمم چرا حرفو میپیچونی بهم بگو چرا میخواستی بری؟. سوسن:من برم از بوفه بیمارستان یه چیزی بگیرم بخوریم. عمر:نخیرم تا نگفتی نمیزارم بری. سوسن:دست از سرم بردار عمر بسه. (و بعد رفت بوفه). «دقایقی بعد خونه ی اوگولجان». (اگولجان و هاریکا و ملیسا هنوزم درگیر اون سریالی بودن که داشتن میساختن). اگولجان:................
۴.۷k
۰۴ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.