«به همه گفته بود مدتی نیستم میخواهم بروم خارج از کشور، مر
«به همه گفته بود مدتی نیستم میخواهم بروم خارج از کشور، مردم فکر کرده بودند بلاخره اسرار های ما جواب داده و بابک راضی شده برای ادامه تحصیل به خارج برود. ولی بجای آلمان سر از سوریه ر آورد و همه را شوکه کرد!» «هواپیما پر شده از صدای خنده و شوخی،سر و کله مهماندار پیدا میشود، سعی میکند با حرکت دست مسافر هارا آرام کند. جمله ای به عربی میگوید، یکی از آخر داد میزند:تکلم العربی؟ مرد خوشحال میگوید:نعم صدایی دیگر میگوید:تکلم الفارسی؟ مرد میگوید:لا و با دو انگشتش فاصله کمی نشان میدهد که یعنی کم. یکی دیگر میگوید:ماهم تکلم العربی کم! صدای خنده بلند میشود.بابک از بین آدم هایی که فضای باریک راهرو را پر کردند رد میشود و شروع میکند به عربی حرف زدن.خواسته های مرد را برای بچه ها ترجمه میکند و دوباره به عربی توضیح میدهد که اینها رزمنده اند و برای جنگ با داعش به سوریه میروند، دستهای بزرگ مرد روی شانه های بابک مینشیند و از اینکه اینقدر خوب عربی حرف میزند تحسینش میکند، بابک تکیه داده به صندلی و کتاب زیارت عاشورا میخواند، خانم مهماندار نوشیدنی ها را روی میز جلوی بابک قرار میدهد. بابک به انگیلیسی تشکر میکند، برای مهماندار جالب است، تا نیم ساعت پیش صدای عربی حرف زدنش در فضا پیچیده بود، اینبار مشغول صحبت به انگیلیسی میشوند»
«نزدیک تر که میشود سر و گردن بابک هم نمایان میشود که روی زمین چمباتمه زده و مشغول درست کردن چیزی است، ـ کله صبح دارید چیکار میکنید؟ علی پور با خنده بابک را نشان میدهد: ـ داره وسایل ورزشی درست میکنه. بابک سر بلند میکند. ـ سلام حاج داوود! داوود خیره میشود به کیسه های شنی که بابک سعی دارد آن ها را دو طرف میله آهنی ببندد. ـ وزنه درست میکنی؟ ـ تخته شنا هم درست کرده، نگاه! میچرخد به سمتی که علی پور با دست نشان میدهد، بابک با تکه چوب هایی که دیروز وقت پاکیزه کردن سیلو جمع شده بود تخته شنای کوچکی سرهم کرده بود. ـ دو روز دیگه اینجا بمونیم یه باشگاه هم میزنی دیگه!»
«بابک پتویش را کنار میزند. پیرهن نظامی اش را زیرش پهن کرده! داوود سر بالا میگیر تا ببیند بابک مشغول چه کاری است، با دیدن پیرهن میزند زیر خنده. ـ این رو چرا اونجا گذاشتی پسر؟ جای بابک، حسین جواب میدهد: کار هر شبشه. همه ی لباس هاش رو میزاره زیر پتو، اتو بشه! داوود میگوید: ـ بابک جان، تو دشت و بیابونیم ها!(سوریه) تو چرا اینقدر به خودت میرسی داداش»
شهید بابک نوری هریس🙃
بخش هایی از کتابِ بیست و هفت روز و یک لبخند
زندگینامه شهید بابک نوری هریس
به قلم فاطمه رهبر
#معرفی_کتاب
#شهدا
«نزدیک تر که میشود سر و گردن بابک هم نمایان میشود که روی زمین چمباتمه زده و مشغول درست کردن چیزی است، ـ کله صبح دارید چیکار میکنید؟ علی پور با خنده بابک را نشان میدهد: ـ داره وسایل ورزشی درست میکنه. بابک سر بلند میکند. ـ سلام حاج داوود! داوود خیره میشود به کیسه های شنی که بابک سعی دارد آن ها را دو طرف میله آهنی ببندد. ـ وزنه درست میکنی؟ ـ تخته شنا هم درست کرده، نگاه! میچرخد به سمتی که علی پور با دست نشان میدهد، بابک با تکه چوب هایی که دیروز وقت پاکیزه کردن سیلو جمع شده بود تخته شنای کوچکی سرهم کرده بود. ـ دو روز دیگه اینجا بمونیم یه باشگاه هم میزنی دیگه!»
«بابک پتویش را کنار میزند. پیرهن نظامی اش را زیرش پهن کرده! داوود سر بالا میگیر تا ببیند بابک مشغول چه کاری است، با دیدن پیرهن میزند زیر خنده. ـ این رو چرا اونجا گذاشتی پسر؟ جای بابک، حسین جواب میدهد: کار هر شبشه. همه ی لباس هاش رو میزاره زیر پتو، اتو بشه! داوود میگوید: ـ بابک جان، تو دشت و بیابونیم ها!(سوریه) تو چرا اینقدر به خودت میرسی داداش»
شهید بابک نوری هریس🙃
بخش هایی از کتابِ بیست و هفت روز و یک لبخند
زندگینامه شهید بابک نوری هریس
به قلم فاطمه رهبر
#معرفی_کتاب
#شهدا
۱۸.۵k
۲۱ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.