part 104
#part_104
#فرار
یهو یادم به مهمونیای خودمون افتاد همیشه از صبحش با عسل نقشه میریختیم چجوری اشک دخترای فامیلو موقع عشوه ریختن دربیاریم همیشه تو مهمونیا ساده بودیم ولی گل مجلس هرکی یه چیزیش میشد انگشتای اتهام سمت ما بود چون از همه شر و شیطون تر بودیم اول همه مهمونا لباسامو عسل میدید تا بچه بودم روزام خوب بود همه دوستم داشتن و کسی با یه دختر بچه هجده ساله لجبازی نمیکرد آهی کشیدم فقط خودمو ناراحت میکردم با این کاری که کردم هیچکس مثل قبل باهام رفتار نمیکنه همه از دختری که با ابروی خانواده بازی کرده بدشون میاد بدشون میاد کسی واسه آینده ی خودش واسه تموم زندگیش تصمیم بگیره الان عموم عصبیه بابامم عصبی کرده چرا ؟خوب معلومه چون هوا و ه*و*س پسرش از اینده ی برادر زادش مهم تره منافع شرکتش و شراکتش با بابام مهم تر از احساسات دختر برادرشه چشمامو محکم روی هم فشار دادم اصلا دلم نمیخواست سر درد بگیرم یهو یاد مکالمه دیشبم با عسل افتادم یعنی کی خونشون بود که همه جمع بودن اونجا بی توجه به ساعت از تو ساکم گوشیمو دراوردم کنجکاو بودم بدونم چه خبره اونجا ؟ولی هر چی بوق خورد جواب نداد نگران شدم دوباره باز شمارشو گرفتم اینبارم فقط بوق خورد گوشیو جلوی صورتم گرفتمو بهش خیره شدم چرا جواب نمیده ؟؟اومدم دوباره شمارشو بگیرم که در اتاق باز شد و ارسلان اومد داخل اومد با عجله بره سمت کمدش که چشمش به من افتاد و چشماش گرد شد همینجوری خیره نگام میکرد با اخم نگاش کردم دلم خیلی ازش پر بود بخاطر دیشب چند لحظه گذشت تابه خودش اومد و گفت
- تو چرا هنوز اینجایی ؟
اخمم غلیظ تر شد ماشالا روز به روز با ادب تر میشه
رومو برگردوندم و جوابشو ندادم که عصبی شد و گفت
- میدونی ساعت چنده ؟؟؟
ناخوداگاه نگام رفت سمت ساعت
وااااای خاک تو مالجم کی شد نه ؟؟
#فرار
یهو یادم به مهمونیای خودمون افتاد همیشه از صبحش با عسل نقشه میریختیم چجوری اشک دخترای فامیلو موقع عشوه ریختن دربیاریم همیشه تو مهمونیا ساده بودیم ولی گل مجلس هرکی یه چیزیش میشد انگشتای اتهام سمت ما بود چون از همه شر و شیطون تر بودیم اول همه مهمونا لباسامو عسل میدید تا بچه بودم روزام خوب بود همه دوستم داشتن و کسی با یه دختر بچه هجده ساله لجبازی نمیکرد آهی کشیدم فقط خودمو ناراحت میکردم با این کاری که کردم هیچکس مثل قبل باهام رفتار نمیکنه همه از دختری که با ابروی خانواده بازی کرده بدشون میاد بدشون میاد کسی واسه آینده ی خودش واسه تموم زندگیش تصمیم بگیره الان عموم عصبیه بابامم عصبی کرده چرا ؟خوب معلومه چون هوا و ه*و*س پسرش از اینده ی برادر زادش مهم تره منافع شرکتش و شراکتش با بابام مهم تر از احساسات دختر برادرشه چشمامو محکم روی هم فشار دادم اصلا دلم نمیخواست سر درد بگیرم یهو یاد مکالمه دیشبم با عسل افتادم یعنی کی خونشون بود که همه جمع بودن اونجا بی توجه به ساعت از تو ساکم گوشیمو دراوردم کنجکاو بودم بدونم چه خبره اونجا ؟ولی هر چی بوق خورد جواب نداد نگران شدم دوباره باز شمارشو گرفتم اینبارم فقط بوق خورد گوشیو جلوی صورتم گرفتمو بهش خیره شدم چرا جواب نمیده ؟؟اومدم دوباره شمارشو بگیرم که در اتاق باز شد و ارسلان اومد داخل اومد با عجله بره سمت کمدش که چشمش به من افتاد و چشماش گرد شد همینجوری خیره نگام میکرد با اخم نگاش کردم دلم خیلی ازش پر بود بخاطر دیشب چند لحظه گذشت تابه خودش اومد و گفت
- تو چرا هنوز اینجایی ؟
اخمم غلیظ تر شد ماشالا روز به روز با ادب تر میشه
رومو برگردوندم و جوابشو ندادم که عصبی شد و گفت
- میدونی ساعت چنده ؟؟؟
ناخوداگاه نگام رفت سمت ساعت
وااااای خاک تو مالجم کی شد نه ؟؟
۱.۶k
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.