p26من جزو خاطرات بدت بودم؟
پارت 26
من جزو خاطرات بدت بودم؟
--------------------
(جیمین)
-جیمینا من چطور زندگی کنم ؟
پلکامو روی هم فشار دادم و اروم دستمو روی کمرش کشیدم
-من هیچوقت توی زندگیم کار اشتباهی نکردم...هیچوقت گناه نکردم ....هیچوقت کسی رو اذیت نکردم ...پس چرا همش دارم مجازات میشم؟
با هق هق حرفاشو میزد ...دردی ک توی صداش بود باعث میشد ک من هم دیگه توانایی نگه داشتن اشکام رو نداشته باشم...
-چرا؟....چرا باید خدا منو با سوا امتحان کنه؟
+یونگی...
_جیمینا....چرا اون؟ مگه خدا نباید حواسش به ما باشه ؟چرا اینجوری قلب منو شکوند جیمینا؟چرا سوا رو برد پیش خودش جیمینا؟
(اوکی ولی خودم هر بار ک کلمه ی جیمینا رو از زبون یونگی مینویسم بغضم میگیره ....فقط با لحن اشکی یونگی جیمینا گفتن رو تصور کن...اونوقت میفهمی منظورم چیه)
-جیمینا...(بالا کشیدن دماغ)من ازش گله دارم....دیگه نمیخوامش....اصن چرا کاری کرد سوا رو ببینم بعدش اینجوری ازم گرفتش؟مگه نمیگن خدا بنده هاشو دوست داره ؟
محکم دستشو مشت کرده بود
-مگه من چ کار اشتباهی کردم جیمینا؟اگ میخواست نابودم کنه....خودمو میبرد پیش خودش ....چرا سوا؟چرا سوااااا؟
هر چی میگذشت صداش بلندتر میشد با لرزش بیشتر بدنش از روی عصبانیت ازش جدا شدم و شونه هاشو گرفتم
+اروم باش یون....
-چجوری اروم باشم جیمینا؟ازش متنفرم....ازش متنفرم....برای چی باید ب یکی زندگی ببخشی ولی زندگی رو براش از جهنم هم بدتر کنی؟جیمینا الان سوا کجاست ؟یعنی توی بهشته؟حتما توی بهشته....مگه نه؟این دنیا جهنم بود ...برای همه جهنم بود برای همین باید یه جایی عدالت برقرار شه....نمیشه از جهنم بری توی یه جهنم دیگه ...
سرشو انداخت پایین....اشکاش بی وقفه از روی گونش میریخت
-سوا فرشته بود .....جاش توی این دنیا نبود....ولی من خودخواه بودم جیمینا ....من میخواستم همیشه پیشم باشه...ولی ....
+یونگی ...اتفاقی که افتاده تقصیر تو نیست....
-چطور میگی تقصیر من نیست؟(داد)همش تقصیر منه....اگ بیشتر مراقبش بودم....
شونه اشو گرفتم و تکون دادم
+یونگی دیوونه نشو ب خودت بیا....چطور میتونه تقصیر تو باشه؟
-جیمینا ....زندگی هیچوقت اونجوری ک میخوای پیش نمیره ....مثل ی حیوون رام نشدنی ای ک ب زور بهش قلاده بسته باشی ....ولی اینجوری فقط وحشی ترش میکنی ..چون اون ب قلاده عاذت نداره و باعث میشه ک فقط ب تو بی اعتماد تر شه
-سوا نتونست از زندگیش لذت ببره....بهم گفت ک لحظه های خوب زندگیشو کنار گذاشته تا با من بگذرونشون ....ولی ....اون هیچ خاطره ی خوبی با من نداره ....من چطوری میتونم اینجا نفس بکشم وقتی اون ب خاطر من بدون هیچ خاطره ی خوبی از دنیا رفت؟
من جزو خاطرات بدت بودم؟
--------------------
(جیمین)
-جیمینا من چطور زندگی کنم ؟
پلکامو روی هم فشار دادم و اروم دستمو روی کمرش کشیدم
-من هیچوقت توی زندگیم کار اشتباهی نکردم...هیچوقت گناه نکردم ....هیچوقت کسی رو اذیت نکردم ...پس چرا همش دارم مجازات میشم؟
با هق هق حرفاشو میزد ...دردی ک توی صداش بود باعث میشد ک من هم دیگه توانایی نگه داشتن اشکام رو نداشته باشم...
-چرا؟....چرا باید خدا منو با سوا امتحان کنه؟
+یونگی...
_جیمینا....چرا اون؟ مگه خدا نباید حواسش به ما باشه ؟چرا اینجوری قلب منو شکوند جیمینا؟چرا سوا رو برد پیش خودش جیمینا؟
(اوکی ولی خودم هر بار ک کلمه ی جیمینا رو از زبون یونگی مینویسم بغضم میگیره ....فقط با لحن اشکی یونگی جیمینا گفتن رو تصور کن...اونوقت میفهمی منظورم چیه)
-جیمینا...(بالا کشیدن دماغ)من ازش گله دارم....دیگه نمیخوامش....اصن چرا کاری کرد سوا رو ببینم بعدش اینجوری ازم گرفتش؟مگه نمیگن خدا بنده هاشو دوست داره ؟
محکم دستشو مشت کرده بود
-مگه من چ کار اشتباهی کردم جیمینا؟اگ میخواست نابودم کنه....خودمو میبرد پیش خودش ....چرا سوا؟چرا سوااااا؟
هر چی میگذشت صداش بلندتر میشد با لرزش بیشتر بدنش از روی عصبانیت ازش جدا شدم و شونه هاشو گرفتم
+اروم باش یون....
-چجوری اروم باشم جیمینا؟ازش متنفرم....ازش متنفرم....برای چی باید ب یکی زندگی ببخشی ولی زندگی رو براش از جهنم هم بدتر کنی؟جیمینا الان سوا کجاست ؟یعنی توی بهشته؟حتما توی بهشته....مگه نه؟این دنیا جهنم بود ...برای همه جهنم بود برای همین باید یه جایی عدالت برقرار شه....نمیشه از جهنم بری توی یه جهنم دیگه ...
سرشو انداخت پایین....اشکاش بی وقفه از روی گونش میریخت
-سوا فرشته بود .....جاش توی این دنیا نبود....ولی من خودخواه بودم جیمینا ....من میخواستم همیشه پیشم باشه...ولی ....
+یونگی ...اتفاقی که افتاده تقصیر تو نیست....
-چطور میگی تقصیر من نیست؟(داد)همش تقصیر منه....اگ بیشتر مراقبش بودم....
شونه اشو گرفتم و تکون دادم
+یونگی دیوونه نشو ب خودت بیا....چطور میتونه تقصیر تو باشه؟
-جیمینا ....زندگی هیچوقت اونجوری ک میخوای پیش نمیره ....مثل ی حیوون رام نشدنی ای ک ب زور بهش قلاده بسته باشی ....ولی اینجوری فقط وحشی ترش میکنی ..چون اون ب قلاده عاذت نداره و باعث میشه ک فقط ب تو بی اعتماد تر شه
-سوا نتونست از زندگیش لذت ببره....بهم گفت ک لحظه های خوب زندگیشو کنار گذاشته تا با من بگذرونشون ....ولی ....اون هیچ خاطره ی خوبی با من نداره ....من چطوری میتونم اینجا نفس بکشم وقتی اون ب خاطر من بدون هیچ خاطره ی خوبی از دنیا رفت؟
۱۳.۵k
۲۸ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.