زندگی مخفی پارت ۸۵
#زندگی_مخفی
پارت ۸۵
یونگی:نونا گوشیت داره زنگ میخوره
جیسو:اوکی بدش به من
اسم تهیونگ روش بود
+به به تهیونگ خان بعد از چند روز یادی ازمون کردی
-سلام اونی منم جنی
یه مشکلی هست که بهت میگم خب
+چی شده
-وقتی ظهر داشتیم با بچه ها خرید میکردیم
لیسا توی راه مارو دید و تصادف کرد
ما اومدیم بیمارستان
ولی توی راه اینجا
هانا و جین.....
با داد گفتم:چشون شدههه؟
-اونا تصادف کردن
چیزی که میشنیدم رو باور نمیکردم
یعنی ماه من تصادف کرده بود
نه امکان نداشت
+جنی بگو داری شوخی میکنی
صدام گرفته بود و نشون از بغض کردنم میداد
-جیسو با بقیه اعضا بیاید بیمارستان سورنس
و قطع کرد
یونگی نگران نگام میکرد و هی صدام میکرد ولی صداشو نمیشنیدم
آروم لب زدم:جین و هانا تصادف کردن
یونگی:جیسو بگو چرا چی شده
جیمین با داد روبه یونگی برگشت:جیمین اون تحت فشاره ولش کن
نونا فقط بگو کدوم بیمارستان
جیسو:سورنس
صدام در نمیومد
فقط لب میزدم
جیمین گوششو نزدیک لبم اورد
و منم تلاش کردم بازم حرف بزنم:سورنس
یونگی:خب الان ...
جیمین:اهیون و یونگی برید پایین و ماشینو از پارکینگ ببرید بیرون تا منو جیسو بیام باشه
یونگی:چشم
......دید تهیونگ......
چشمامو باز کردم
اتاقی کاملا سفید
تا چشمام به نور عادت کرد فهمیدم اومدم بیمارستان ولی یادم نمیومد چطوری از تخت بلند شدم و از در اتاق خارج شدم
دیدم که حداقل نصف اعضا اینجان
یه دفعه جیسو نونا منو دید و دوید سمتم
جیسو:تهیونگ عزیزم حالت خوبه
تهیونگ:نونا چی شده
چرا داری گریه میکنی
چرا اومدید بیمارستان
جونگکوک:به خاطر ضربه ای که به سرش خورده یکم طول میکشه تا ویندوزش بالا بیاد
با حرف جونگکوک برگشتم سمتش
چشماش پف کرده بود
معلوم بود زمان زیادی گریه کرده
سرم گیج رفت
سرمو گرفتم و چند دقیقه بعد یادم افتاد چی شده
که اشک تو چشمام حلقه زد
تهیونگ:نونا حال جین و هانا چطوره
جیسو فقط نگام کرد
داد زدم و با دادم هم جیسو بغضش ترکید و هم من
تهیونگ:نونا حالشون خوبه دیگه آره
نکنه...
جیسو:نه نه نگران نباش
حال هانا خوبه ولی جین...
تهیونگ:جین چشه
بگو حالش خوبه خواهش میکنم
جیسو:هنوز توی اتاق عمله
و اون خب دکترا هیچی نگفتن
جونگکوک:جیسو نونا بزار بشینه الان باز غش نکنی پرنسم
جونگکوک منو گرفت و نشوندم روی صندلی های راه روی بیمارستان
با بغض گفتم:حال لیسا چطوره
جونگکوک:عملش تموم شده بود ولی هنوز به هوش نیومده
هارام:جو.... جونگکوک
جونگکوک:هارام چیزی شده
هارام:ل...لیسا به هوش اومده
جونگکوک سریع بلند شد و روبه من گفت:پاشو باهم بریم من تنهایی میترسم
رفتیم سمت اتاق ۴۰۴
که دکتر جلومونو گرفت
دکتر:شما چه نسبتی با لالیسا مانوبان دارید
پارت ۸۵
یونگی:نونا گوشیت داره زنگ میخوره
جیسو:اوکی بدش به من
اسم تهیونگ روش بود
+به به تهیونگ خان بعد از چند روز یادی ازمون کردی
-سلام اونی منم جنی
یه مشکلی هست که بهت میگم خب
+چی شده
-وقتی ظهر داشتیم با بچه ها خرید میکردیم
لیسا توی راه مارو دید و تصادف کرد
ما اومدیم بیمارستان
ولی توی راه اینجا
هانا و جین.....
با داد گفتم:چشون شدههه؟
-اونا تصادف کردن
چیزی که میشنیدم رو باور نمیکردم
یعنی ماه من تصادف کرده بود
نه امکان نداشت
+جنی بگو داری شوخی میکنی
صدام گرفته بود و نشون از بغض کردنم میداد
-جیسو با بقیه اعضا بیاید بیمارستان سورنس
و قطع کرد
یونگی نگران نگام میکرد و هی صدام میکرد ولی صداشو نمیشنیدم
آروم لب زدم:جین و هانا تصادف کردن
یونگی:جیسو بگو چرا چی شده
جیمین با داد روبه یونگی برگشت:جیمین اون تحت فشاره ولش کن
نونا فقط بگو کدوم بیمارستان
جیسو:سورنس
صدام در نمیومد
فقط لب میزدم
جیمین گوششو نزدیک لبم اورد
و منم تلاش کردم بازم حرف بزنم:سورنس
یونگی:خب الان ...
جیمین:اهیون و یونگی برید پایین و ماشینو از پارکینگ ببرید بیرون تا منو جیسو بیام باشه
یونگی:چشم
......دید تهیونگ......
چشمامو باز کردم
اتاقی کاملا سفید
تا چشمام به نور عادت کرد فهمیدم اومدم بیمارستان ولی یادم نمیومد چطوری از تخت بلند شدم و از در اتاق خارج شدم
دیدم که حداقل نصف اعضا اینجان
یه دفعه جیسو نونا منو دید و دوید سمتم
جیسو:تهیونگ عزیزم حالت خوبه
تهیونگ:نونا چی شده
چرا داری گریه میکنی
چرا اومدید بیمارستان
جونگکوک:به خاطر ضربه ای که به سرش خورده یکم طول میکشه تا ویندوزش بالا بیاد
با حرف جونگکوک برگشتم سمتش
چشماش پف کرده بود
معلوم بود زمان زیادی گریه کرده
سرم گیج رفت
سرمو گرفتم و چند دقیقه بعد یادم افتاد چی شده
که اشک تو چشمام حلقه زد
تهیونگ:نونا حال جین و هانا چطوره
جیسو فقط نگام کرد
داد زدم و با دادم هم جیسو بغضش ترکید و هم من
تهیونگ:نونا حالشون خوبه دیگه آره
نکنه...
جیسو:نه نه نگران نباش
حال هانا خوبه ولی جین...
تهیونگ:جین چشه
بگو حالش خوبه خواهش میکنم
جیسو:هنوز توی اتاق عمله
و اون خب دکترا هیچی نگفتن
جونگکوک:جیسو نونا بزار بشینه الان باز غش نکنی پرنسم
جونگکوک منو گرفت و نشوندم روی صندلی های راه روی بیمارستان
با بغض گفتم:حال لیسا چطوره
جونگکوک:عملش تموم شده بود ولی هنوز به هوش نیومده
هارام:جو.... جونگکوک
جونگکوک:هارام چیزی شده
هارام:ل...لیسا به هوش اومده
جونگکوک سریع بلند شد و روبه من گفت:پاشو باهم بریم من تنهایی میترسم
رفتیم سمت اتاق ۴۰۴
که دکتر جلومونو گرفت
دکتر:شما چه نسبتی با لالیسا مانوبان دارید
۱.۶k
۰۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.