✦ستارگانی در سایه ✦پارت سوم
تق تق تق تق تق تق تق تق تق تق تق تق تق تق...
مرد ، جلو آسانسور متوقف شد و دکمه را فشار داد بهم مدام نگاه میکرد
نگاه هایش میترساندتم توی نگاهایش حرف های نا گفته زیادی بود
چت شده؟ یهو چی شدی؟ چرا خرابش کردی؟ چرا انقدر عجیب شدی؟ چرا...
زبانم را به لبانم زدم تا خشکی اش از بین برود اما فهمیدم توی این دنیا لبهایم خشک و پوسته پوسته نیستن طعم تلخ رژ لب در دهانم پخش شد. در های بزرگ آسانسور باز شدند، در هایش خیلی بزرگ تر از آسانسور آپارتمانم بود
وارد شدم و تازه فهمیدم فقط در هایش بزرگ نیستن آسانسور تقریبا اندازه اتاقم بود و کمی بزرگ تر از اتاق مادرم در آسایشگاه. دلم گرفت، چرا انقدر منِ این دنیایم با منِ دنیای واقعیم فرق داشت.
به وجه جلوی آسانسور که کاملا از شیشه بود نگاه کردم، ارتفاع خیلی خیلی زیاد بود پاهایم لرزید یاد سقوطم افتادم آب دهانم را قورت دادم و چشمانم را بستم تا که ایستادن آسانسور را حس کردم(همکف، خوش آمدید) چشم باز کردم و از آسانسور بیرون رفتم لابی اش خیلی مجلل و زیبا بود.
در های کشویی لابی باز شدند و هوای سرد لای موهایم پیچید و در ریه ام پخش شد پله هایش را طی کردم و به پشتم نگاه کردم تازه فهمیدم کجا هستم، روبروی برج ترانزیشن در سان فرانسیسکو سرم را برگرداندنم مرد داشت سمت ماشین بنز مشکی در آن ور خیابان میرفت،
چند قدم از من زودتر به ماشین رسید در این حین، در شاگرد ماشین را باز کرد اما نه نشست، در را برای من باز کرده بود؟ خب شاید این هم جزو وظایف دستیار ها بود نشستم توی ماشین لبخند زدم، آخرین بار کی لبخند زده بودم؟ در جوابم لبخند خیلی کمرنگی زد و در را بست. به کنارم نگاه کردم راننده سرش را برگرداند(سلام خانم چطور بود؟) لبخند زدم و فقط جواب سلامش را دادم (سلام) چی باید میگفتم، افتضاح بود؟ چرا افتضاح بود؟ شاید چون من ها باهم عوض شدند و یهو سر از این منم درآورده ام؟ جواب ندادن بهترین کار بود خوب چهره اش را نگاه کردم تا یادم بماند و به کسی اشتباهی راننده یا استالین نگویم صدای بسته شدن در از عقب آمد
حالا دستیار هم نشسته بود نفس نفس میزد، شاید بی دلیل. راننده گفت(آقای ریچاردسون... کجا برم؟)از اینکه فامیلی اش را به زبان آورد و حالا میتوانم با اسمی صدایش بزنم، ذوق کردم اما سعی کردم نشانش ندهم. دستیارم که ظاهرا اسمش ریچاردسون بود لای نفس زدن هایش گفت(برو باند پرواز میریم خونه) دستش را گذاشت روی صندلی ام و رو به من گفت(برنامه مون که عوض نشده؟) به پته پته افتادم(نه... نه عوض نشده بریم) خونه؟ما قرار بود از سان فرانسیسکو کجا برویم؟خونه ای که نمیشناختمش؟ حس عجیبی بود حتی عجیب تر از اینکه گاهی یک خونه یا خونواده نداشته باشی....
برای پارت بعدی، لطفا نظر بدین و لایک کنید
مرد ، جلو آسانسور متوقف شد و دکمه را فشار داد بهم مدام نگاه میکرد
نگاه هایش میترساندتم توی نگاهایش حرف های نا گفته زیادی بود
چت شده؟ یهو چی شدی؟ چرا خرابش کردی؟ چرا انقدر عجیب شدی؟ چرا...
زبانم را به لبانم زدم تا خشکی اش از بین برود اما فهمیدم توی این دنیا لبهایم خشک و پوسته پوسته نیستن طعم تلخ رژ لب در دهانم پخش شد. در های بزرگ آسانسور باز شدند، در هایش خیلی بزرگ تر از آسانسور آپارتمانم بود
وارد شدم و تازه فهمیدم فقط در هایش بزرگ نیستن آسانسور تقریبا اندازه اتاقم بود و کمی بزرگ تر از اتاق مادرم در آسایشگاه. دلم گرفت، چرا انقدر منِ این دنیایم با منِ دنیای واقعیم فرق داشت.
به وجه جلوی آسانسور که کاملا از شیشه بود نگاه کردم، ارتفاع خیلی خیلی زیاد بود پاهایم لرزید یاد سقوطم افتادم آب دهانم را قورت دادم و چشمانم را بستم تا که ایستادن آسانسور را حس کردم(همکف، خوش آمدید) چشم باز کردم و از آسانسور بیرون رفتم لابی اش خیلی مجلل و زیبا بود.
در های کشویی لابی باز شدند و هوای سرد لای موهایم پیچید و در ریه ام پخش شد پله هایش را طی کردم و به پشتم نگاه کردم تازه فهمیدم کجا هستم، روبروی برج ترانزیشن در سان فرانسیسکو سرم را برگرداندنم مرد داشت سمت ماشین بنز مشکی در آن ور خیابان میرفت،
چند قدم از من زودتر به ماشین رسید در این حین، در شاگرد ماشین را باز کرد اما نه نشست، در را برای من باز کرده بود؟ خب شاید این هم جزو وظایف دستیار ها بود نشستم توی ماشین لبخند زدم، آخرین بار کی لبخند زده بودم؟ در جوابم لبخند خیلی کمرنگی زد و در را بست. به کنارم نگاه کردم راننده سرش را برگرداند(سلام خانم چطور بود؟) لبخند زدم و فقط جواب سلامش را دادم (سلام) چی باید میگفتم، افتضاح بود؟ چرا افتضاح بود؟ شاید چون من ها باهم عوض شدند و یهو سر از این منم درآورده ام؟ جواب ندادن بهترین کار بود خوب چهره اش را نگاه کردم تا یادم بماند و به کسی اشتباهی راننده یا استالین نگویم صدای بسته شدن در از عقب آمد
حالا دستیار هم نشسته بود نفس نفس میزد، شاید بی دلیل. راننده گفت(آقای ریچاردسون... کجا برم؟)از اینکه فامیلی اش را به زبان آورد و حالا میتوانم با اسمی صدایش بزنم، ذوق کردم اما سعی کردم نشانش ندهم. دستیارم که ظاهرا اسمش ریچاردسون بود لای نفس زدن هایش گفت(برو باند پرواز میریم خونه) دستش را گذاشت روی صندلی ام و رو به من گفت(برنامه مون که عوض نشده؟) به پته پته افتادم(نه... نه عوض نشده بریم) خونه؟ما قرار بود از سان فرانسیسکو کجا برویم؟خونه ای که نمیشناختمش؟ حس عجیبی بود حتی عجیب تر از اینکه گاهی یک خونه یا خونواده نداشته باشی....
برای پارت بعدی، لطفا نظر بدین و لایک کنید
۲.۵k
۰۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.