لباشو گزاشت رویه لبام و خیلی آروم مک میزد نمیدونم چرا ولی
لباشو گزاشت رویه لبام و خیلی آروم مک میزد نمیدونم چرا ولی باهاش همراهی نکردم وقتی نفس کم اورد ازم جدا شد و بهم نگاه کردم یه لبخند دومون نما زد من خودم گرفت
کوک:بریم یکم قدم بزنیم
ات:باشه
دستم سفت گرفت و داشتیم اونجا قدم میزدیم کم کم داشت هوا تاریک میشد کوک تویه تمامه وقت داشت نگاهم میکرد
ات:چرا اینجوری نگاهم میکنید
کوک:اولینکه دیگه ما و شما در کار نیست دیکه بهم بگو جونکوک منم مثله همیشه میگم ات باشه
ات:باشه راستی هوا داره تاریک میشه دیگه بریم
کوک:وای نه شب شد قرار رو فراموش کردم
ات:کدوم قرار چی داری میگی
کوک:بدو برو دستامو گرفت و بدو بدو رفتیم به سمت ماشین و سواره ماشین شدیم
ات:جونکوک نمیگه قضیه چیه
کوک:راستش امشب باید تو رو به مادر و پدرم معرفی کنم اما یادم رفت اینو بهت بگم
ات:الان چیکار کنیم
کوک :هیچی من تورو میبرم به آرایشگر که آماده کنه تا وقتی آماده میشی لباساشو میارم باشه
ات:باشه
وقتی رسیدیم چند تا خانم اونجا منتظر بودن کوک به اونا گفت تا وقتی من میام همسرمو آماده کنید
خانم:چشم
ات:روبه کوک کردم تو کی میای
کوک:مریم لباساشو میارم
ات:خوب بگو که راننده بیاره
کوک:نمیشه خوشگلم باید خودم انتخاب کنم راستی نکنه میترسی تنها
ات:نه بابا فقد زود بیا
کوک رفت
خانم:بیادی بریم
ات:باشه
رفتیم که منو آماده کنن
بعد از نیم ساعت کوک اومد با یه جعبه تویه دست
ات:اومدی (با خوشهالی)
کوک:معلومه
ات:وای آقا نه جونکوک چقدر خوشتیپ شدی
کوک:مگه قبلن نبودن
ات:نه بودی
کوک:چی
ات:اما الان خوشتیپ تر شدی
کوک:خیلی ظالمی
ات:خوب لبامو میدی بپوشم
کوک:باشه بیا
لباسو گرفتم و رفتم که بپوشم
اسلاید اول لباس ات
وقتی پوشیدم ازش خوشم نمیاد اومدم بیرون کوک منتظرم بود
رفتم پیشش
ات:جونکوک من این لباسو دوست ندارم
کوک:چرا
ات:آخه خیلی سادست
کوک:آخه عزیزم خانوادم مخالفه هرجور لباس هستن
ات:باشه عیبی نداره من امادم بریم
کوک:بیا بریم
رسیدن به رستوران
ویو ات وقتی رسیدیم رفتیم تو رستوران مادر و پدر جونکوک منتظر بودن رفتیم احوال پرسی کردیم مادر جونکوک غذارو سفارش داد غذا رو خوردیم
م/ک:خوب دوخترم روبه ات
ات:بله مادر
م/ک:از جونکوک شنیدم که معلمی
ات:آهان اره درسته
( کوک تویه راه به ات گفته بود که به مادرش گفته بود ات معلمی و خانوادت پول دارن و خارج از کشور زنده گی میکنن)
پ/ک :خوب پس قرار شد هفته آینده مراسم عروسی رو بگیریم
م/ک:اره ات دوخترم فردا میریم لباس عروس بگیریم راستی مادرت از خارج نمیاد عروسیت
وقتی مادر جونکوک این حرفو زد دلم خیلی گرفت دلم میخاست گریه کنم
کوک:مادر معلومه که میان ات بیا کارت دارم
ات :باشه
رفتم که ببینم جونکوک چیکار داره وقتی رفتم سرویس یوهی کوک منو بغل کرد. گفت میدونم که ناراحت شدی اما میگیره
وقتی اینجوری گفت منم دستامو دوره کمرش حلقه کردم و سفت گرفتمش
ات:خیلی ممونم
کوک خواهش میکنم
بعد از خردنه غذا مادر و پدر کوک رفتن کوک هم منو رسوند خودم و رفت
ادامه دارد
کوک:بریم یکم قدم بزنیم
ات:باشه
دستم سفت گرفت و داشتیم اونجا قدم میزدیم کم کم داشت هوا تاریک میشد کوک تویه تمامه وقت داشت نگاهم میکرد
ات:چرا اینجوری نگاهم میکنید
کوک:اولینکه دیگه ما و شما در کار نیست دیکه بهم بگو جونکوک منم مثله همیشه میگم ات باشه
ات:باشه راستی هوا داره تاریک میشه دیگه بریم
کوک:وای نه شب شد قرار رو فراموش کردم
ات:کدوم قرار چی داری میگی
کوک:بدو برو دستامو گرفت و بدو بدو رفتیم به سمت ماشین و سواره ماشین شدیم
ات:جونکوک نمیگه قضیه چیه
کوک:راستش امشب باید تو رو به مادر و پدرم معرفی کنم اما یادم رفت اینو بهت بگم
ات:الان چیکار کنیم
کوک :هیچی من تورو میبرم به آرایشگر که آماده کنه تا وقتی آماده میشی لباساشو میارم باشه
ات:باشه
وقتی رسیدیم چند تا خانم اونجا منتظر بودن کوک به اونا گفت تا وقتی من میام همسرمو آماده کنید
خانم:چشم
ات:روبه کوک کردم تو کی میای
کوک:مریم لباساشو میارم
ات:خوب بگو که راننده بیاره
کوک:نمیشه خوشگلم باید خودم انتخاب کنم راستی نکنه میترسی تنها
ات:نه بابا فقد زود بیا
کوک رفت
خانم:بیادی بریم
ات:باشه
رفتیم که منو آماده کنن
بعد از نیم ساعت کوک اومد با یه جعبه تویه دست
ات:اومدی (با خوشهالی)
کوک:معلومه
ات:وای آقا نه جونکوک چقدر خوشتیپ شدی
کوک:مگه قبلن نبودن
ات:نه بودی
کوک:چی
ات:اما الان خوشتیپ تر شدی
کوک:خیلی ظالمی
ات:خوب لبامو میدی بپوشم
کوک:باشه بیا
لباسو گرفتم و رفتم که بپوشم
اسلاید اول لباس ات
وقتی پوشیدم ازش خوشم نمیاد اومدم بیرون کوک منتظرم بود
رفتم پیشش
ات:جونکوک من این لباسو دوست ندارم
کوک:چرا
ات:آخه خیلی سادست
کوک:آخه عزیزم خانوادم مخالفه هرجور لباس هستن
ات:باشه عیبی نداره من امادم بریم
کوک:بیا بریم
رسیدن به رستوران
ویو ات وقتی رسیدیم رفتیم تو رستوران مادر و پدر جونکوک منتظر بودن رفتیم احوال پرسی کردیم مادر جونکوک غذارو سفارش داد غذا رو خوردیم
م/ک:خوب دوخترم روبه ات
ات:بله مادر
م/ک:از جونکوک شنیدم که معلمی
ات:آهان اره درسته
( کوک تویه راه به ات گفته بود که به مادرش گفته بود ات معلمی و خانوادت پول دارن و خارج از کشور زنده گی میکنن)
پ/ک :خوب پس قرار شد هفته آینده مراسم عروسی رو بگیریم
م/ک:اره ات دوخترم فردا میریم لباس عروس بگیریم راستی مادرت از خارج نمیاد عروسیت
وقتی مادر جونکوک این حرفو زد دلم خیلی گرفت دلم میخاست گریه کنم
کوک:مادر معلومه که میان ات بیا کارت دارم
ات :باشه
رفتم که ببینم جونکوک چیکار داره وقتی رفتم سرویس یوهی کوک منو بغل کرد. گفت میدونم که ناراحت شدی اما میگیره
وقتی اینجوری گفت منم دستامو دوره کمرش حلقه کردم و سفت گرفتمش
ات:خیلی ممونم
کوک خواهش میکنم
بعد از خردنه غذا مادر و پدر کوک رفتن کوک هم منو رسوند خودم و رفت
ادامه دارد
۵.۰k
۱۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.