عشق درسایه سلطنت پارت 161
اون روز از بیخوابی دیشب یه کم گرفته بودم..
بعد صبحانه با جسیکا کمی قدم زدم که نامجون اومد دنبالمون و گفت اعلا حضرت میخواد هردومون رو ببینه من و جسیکا نگاهی به هم انداختیم و راه افتادیم تهیونگ روی صندلیش پر جذبه نشسته بود جدی و خشن به ما خیره شده بود..من و جسیکا تعظیم کردیم..نمیدونم چرا خنده ام گرفته بود..میدونستم چی منتظره مونه.. يه تنبيه و دعوای درست و حسابی واسه بیرون رفتن بدون اجازه.. ولی من اصلا پشیمون نبودم چون به جسیکا و تا حدودی به خودم خوش گذشته بود.. البته به جز تیکه اخر و اسب... لب و لوچه ام کش اومده بود..
تهیونگ: چیز خنده داری هست بگین ما هم بخندیم بانو مری؟
لبم بیشتر کش اومد و گفتم
مری: شما با این چیزا خنده تون نمیگیره یورمجستی..
تهیونگ با غیض گفت
تهیونگ: حالا بگو شاید خنده ام گرفت..
خودمو جمع کردم و به در و دیوار نگاه کردم و گفتم
مری: نگفتین واسه چی احضارمون کردین سرورم؟
سر تاسفی تکون داد و زیر لب گفت
تهیونگ: زبون دراز
من و جسیکا به هم نگاه کردیم و لبخند گشادی زدیم تهیونگ کی به شما دوتا اجازه داد بدون اجازه من از قصر خارج بشین؟
مری : اجازه نمیخواست..
تهیونگ: - پس چی میخواست؟
مری: جربزه..
زل زد تو چشمام و گفت
تهیونگ: که تو داری آره؟
مری: بله.. دارم... چشم حسود کور
مکث کردم و قبل اینکه حرفی بزنه سریع گفتم
مری: اگه قراره کسی مواخذه یا تنبیه بشه منم نه پرنسس جسیکا.. من به زور پرنسس جسیکا رو بردم. پس بگین بره... تهیونگ اخم کرد و عصبی گفت
تهیونگ: اره پرنسس جسیکا میتونه بره چون هراتیشی که بلند میشه زیر سر جناب عالیه..
جسيكا ترسیده تعظیم کرد. تهیونگ با غیض گفت
تهیونگ: پرنسس جسیکا .. یه بار دیگه بدون اجازه من بيرون قصر باشی اتفاق قشنگی نمیوفته. این یه دستور بود..
جسیکا با لکنت گفت
جسیکا:چشم سرورم
و تعظیم کرد و رفت بیرون تهیونگ عصبی نگام کرد و خشن گفت
تهیونگ: این مسخره بازیا چیه؟ هیچ چیزت به یه دختر درباری نمیخوره به یه بانو نمیخوره.. ولت میکنم بیرون قصری... انگار نه انگار با یه دختر اشرافی ازدواج کردم.. انگار با یه دختر بچه 4 ساله که هیچی از سلطنت و احترام نمیدونه ازدواج کردم...
بهم برخورد..دلخور گفتم
مری: من همینم.. از روز اول خوب میدونستین.. بعدشم دارین بیش از سخت میگیرین... من فقط به یه تنوع نیاز داشتم.. پرنسس جسیکا هم همین طور...
یه دفعه از صندلیش بلند شد و دستاش رو روی میز کوبید و گفت
تهیونگ: لعنتی معنی واژه دختر رو میفهمی؟ دفعه قبل یادت رفته نزدیک بود چه بلایی سرت بیاد؟ یادت رفته از ترس حتی فک کردن بهش شبش تب کردی؟؟
مکثی کرد و گفت
تهیونگ: چرا نمیفهمی؟
بلند داد زد
تهیونگ: دفعه چندمه بدون اجازه من از قصر میری بیرون؟
جواب ندادم...داد زد
تهیونگ: گفتم دفعه چندمه؟
اخم کردم و تخس گفتم
مری: عه خوب داد نزنین.. دفعه سومه..
خیره شد تو چشمم با اخم و دلخوری به در و دیوار نگاه کردم..
بعد صبحانه با جسیکا کمی قدم زدم که نامجون اومد دنبالمون و گفت اعلا حضرت میخواد هردومون رو ببینه من و جسیکا نگاهی به هم انداختیم و راه افتادیم تهیونگ روی صندلیش پر جذبه نشسته بود جدی و خشن به ما خیره شده بود..من و جسیکا تعظیم کردیم..نمیدونم چرا خنده ام گرفته بود..میدونستم چی منتظره مونه.. يه تنبيه و دعوای درست و حسابی واسه بیرون رفتن بدون اجازه.. ولی من اصلا پشیمون نبودم چون به جسیکا و تا حدودی به خودم خوش گذشته بود.. البته به جز تیکه اخر و اسب... لب و لوچه ام کش اومده بود..
تهیونگ: چیز خنده داری هست بگین ما هم بخندیم بانو مری؟
لبم بیشتر کش اومد و گفتم
مری: شما با این چیزا خنده تون نمیگیره یورمجستی..
تهیونگ با غیض گفت
تهیونگ: حالا بگو شاید خنده ام گرفت..
خودمو جمع کردم و به در و دیوار نگاه کردم و گفتم
مری: نگفتین واسه چی احضارمون کردین سرورم؟
سر تاسفی تکون داد و زیر لب گفت
تهیونگ: زبون دراز
من و جسیکا به هم نگاه کردیم و لبخند گشادی زدیم تهیونگ کی به شما دوتا اجازه داد بدون اجازه من از قصر خارج بشین؟
مری : اجازه نمیخواست..
تهیونگ: - پس چی میخواست؟
مری: جربزه..
زل زد تو چشمام و گفت
تهیونگ: که تو داری آره؟
مری: بله.. دارم... چشم حسود کور
مکث کردم و قبل اینکه حرفی بزنه سریع گفتم
مری: اگه قراره کسی مواخذه یا تنبیه بشه منم نه پرنسس جسیکا.. من به زور پرنسس جسیکا رو بردم. پس بگین بره... تهیونگ اخم کرد و عصبی گفت
تهیونگ: اره پرنسس جسیکا میتونه بره چون هراتیشی که بلند میشه زیر سر جناب عالیه..
جسيكا ترسیده تعظیم کرد. تهیونگ با غیض گفت
تهیونگ: پرنسس جسیکا .. یه بار دیگه بدون اجازه من بيرون قصر باشی اتفاق قشنگی نمیوفته. این یه دستور بود..
جسیکا با لکنت گفت
جسیکا:چشم سرورم
و تعظیم کرد و رفت بیرون تهیونگ عصبی نگام کرد و خشن گفت
تهیونگ: این مسخره بازیا چیه؟ هیچ چیزت به یه دختر درباری نمیخوره به یه بانو نمیخوره.. ولت میکنم بیرون قصری... انگار نه انگار با یه دختر اشرافی ازدواج کردم.. انگار با یه دختر بچه 4 ساله که هیچی از سلطنت و احترام نمیدونه ازدواج کردم...
بهم برخورد..دلخور گفتم
مری: من همینم.. از روز اول خوب میدونستین.. بعدشم دارین بیش از سخت میگیرین... من فقط به یه تنوع نیاز داشتم.. پرنسس جسیکا هم همین طور...
یه دفعه از صندلیش بلند شد و دستاش رو روی میز کوبید و گفت
تهیونگ: لعنتی معنی واژه دختر رو میفهمی؟ دفعه قبل یادت رفته نزدیک بود چه بلایی سرت بیاد؟ یادت رفته از ترس حتی فک کردن بهش شبش تب کردی؟؟
مکثی کرد و گفت
تهیونگ: چرا نمیفهمی؟
بلند داد زد
تهیونگ: دفعه چندمه بدون اجازه من از قصر میری بیرون؟
جواب ندادم...داد زد
تهیونگ: گفتم دفعه چندمه؟
اخم کردم و تخس گفتم
مری: عه خوب داد نزنین.. دفعه سومه..
خیره شد تو چشمم با اخم و دلخوری به در و دیوار نگاه کردم..
۹.۶k
۱۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.