*پارت سوم*
وقتی با خاطراتت با نامجون فکر میکردی دوباه بغض میکردی...تحمل از دست دادنش رو نداشتی.
نمیتونستی بدون اون زندگی کنی. اون مهمترین فرد زندگیت و دلیل زنده بودنت بود.
.
.
.
چندساعت گذشته بود و هنوز هم منتظر بودین تا عملش تموم بشه.
هوفی کشیدی و از جات بلند شدی.
+من میرم دستشویی.
به سمت سرویس بهداشتی رفتی...از آینه نگاهی به خودت انداختی.
چشمات در اثر گریه زیاد پف کرده و قرمز بودن.
پوستت رنگ گچ شده بود. دقیقا حالتی که دوست نداشت توش ببینتت.
آهی کشیدی و صورتت رو شستی.
همیشه همینطوی بود. شغل نامجون پر از استرس و اضطراب بود...چندبار ازش خواسته بودی از شغلش دست بکشه ولی تهش به
دعوا ختم شده بود.
اون عاشق شغلش بود.
بغضت رو قورت دادی و به طرف اتاق عمل رفتی.
یونگجه رو دیدی که با تلفن حرف میزنه. توام کنارش وایسادی.
کارش که تموم شد پاکت رو گرفت سمتت.
+این چیه؟
-آبمیوه و کیک...چندساعته چیزی نخوردی...رنگت عین گچه...ضعف میکنی.
+نمیخورم..اشتها ندارم.
-باید بخوری وگرنه مریض میشی.
+میگم اشتها ندارم...لونا کو؟
هوفی کشید.
-رفت هوا بخوره.
بیحال سرت رو تکون دادی و دوباره نشستی روی صندلی.
نیم ساعتی گذشت که در اتاق عمل باز شد و دکتر اومد بیرون.
تو و یونگه رفتین پیشش و مانع از ادامه دادن راهش شدین.
+آقای دکتر حالش چطوره؟!
دکتر ماسکش رو برداشت و شروع به حرف زدن کرد:
*راستش تیر به جای حساسش خورده...تقریبا اطراف قلبش...برامون سخت بود تیر رو دربیاریم...ممکن بود از دستش بدیم.
با شنیدن حرفای دکتر دستات رو گذاشتی روی دهنت.
اشکات دوباره و دوباره صورتت رو خیس کرده بودن.
*ولی خب تونستی درش بیاریم...عمل موفقیت امیز بود...نگران نباشین.
-کی میتونیم ببینیمش؟
*چند دقیقه دیگه منتقل میشه به بخش...فعال نمیتونین ببینیش.
-کی به هوش میاد؟ا
*زمان به هوش اومدنش مشخص نیست...فقط باید منتظر بمونیم...ولی اگه تا 42 ساعت دیگه به هوش نیاد میره کما.
هق زدی...یونگجه شونت رو گرفت بغلت کرد.
آروم تو بغلش گریه میکردی که لونا اومد.
-چی شده؟
یونگجه جوابش رو داد:
-گفتن که عملش موفقیت آمیز بوده ولی اگه تا 4۸ ساعت دیگه به هوش نیاد میره کما.
شرایط:
Like:30
Comment:10
نمیتونستی بدون اون زندگی کنی. اون مهمترین فرد زندگیت و دلیل زنده بودنت بود.
.
.
.
چندساعت گذشته بود و هنوز هم منتظر بودین تا عملش تموم بشه.
هوفی کشیدی و از جات بلند شدی.
+من میرم دستشویی.
به سمت سرویس بهداشتی رفتی...از آینه نگاهی به خودت انداختی.
چشمات در اثر گریه زیاد پف کرده و قرمز بودن.
پوستت رنگ گچ شده بود. دقیقا حالتی که دوست نداشت توش ببینتت.
آهی کشیدی و صورتت رو شستی.
همیشه همینطوی بود. شغل نامجون پر از استرس و اضطراب بود...چندبار ازش خواسته بودی از شغلش دست بکشه ولی تهش به
دعوا ختم شده بود.
اون عاشق شغلش بود.
بغضت رو قورت دادی و به طرف اتاق عمل رفتی.
یونگجه رو دیدی که با تلفن حرف میزنه. توام کنارش وایسادی.
کارش که تموم شد پاکت رو گرفت سمتت.
+این چیه؟
-آبمیوه و کیک...چندساعته چیزی نخوردی...رنگت عین گچه...ضعف میکنی.
+نمیخورم..اشتها ندارم.
-باید بخوری وگرنه مریض میشی.
+میگم اشتها ندارم...لونا کو؟
هوفی کشید.
-رفت هوا بخوره.
بیحال سرت رو تکون دادی و دوباره نشستی روی صندلی.
نیم ساعتی گذشت که در اتاق عمل باز شد و دکتر اومد بیرون.
تو و یونگه رفتین پیشش و مانع از ادامه دادن راهش شدین.
+آقای دکتر حالش چطوره؟!
دکتر ماسکش رو برداشت و شروع به حرف زدن کرد:
*راستش تیر به جای حساسش خورده...تقریبا اطراف قلبش...برامون سخت بود تیر رو دربیاریم...ممکن بود از دستش بدیم.
با شنیدن حرفای دکتر دستات رو گذاشتی روی دهنت.
اشکات دوباره و دوباره صورتت رو خیس کرده بودن.
*ولی خب تونستی درش بیاریم...عمل موفقیت امیز بود...نگران نباشین.
-کی میتونیم ببینیمش؟
*چند دقیقه دیگه منتقل میشه به بخش...فعال نمیتونین ببینیش.
-کی به هوش میاد؟ا
*زمان به هوش اومدنش مشخص نیست...فقط باید منتظر بمونیم...ولی اگه تا 42 ساعت دیگه به هوش نیاد میره کما.
هق زدی...یونگجه شونت رو گرفت بغلت کرد.
آروم تو بغلش گریه میکردی که لونا اومد.
-چی شده؟
یونگجه جوابش رو داد:
-گفتن که عملش موفقیت آمیز بوده ولی اگه تا 4۸ ساعت دیگه به هوش نیاد میره کما.
شرایط:
Like:30
Comment:10
۴۸.۰k
۰۹ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.