رمان عشق برازنده من
پارت ۱۳
کوک: چرا تقصیر من، تقصیر توعه که خنگی😐😂
لیا: اه گمشو با حرص بلند شدم رفتم سرویس بهداشتی ب دست و صورتم رسیدگی کردم و اومدم بیرون دیدم اون کوک لعنتی نیس رفتم پایین کلش تو گوشی بود بهم گف بیا بریم صبحونه باهاش رفتم تو آشپزخونه و نشستیم سر میز
لیا: دوستم کجاس😑
کوک: اوه آروم باش دوستتو که نمیخاییم بخوریم پیش یونگی هس
لیا: بگو رفیقمو بیارعه بریم دیگ ما
کوک: نمیشهه
لیا: یعنی چی نمیشع😐چرا اونوقت؟
کوک: دوستت عاشق رفیقم شده و باهم رل زدن تو حتی اگ بخای هم نمیتونی رفیقتو از یونگی جدا کنی و ببریش😏
لیا:نفس عمیقی کشیدم و گفتمم: اوکی باشع پس اون نمیاد من میرم نمیخام پیش توعه مسخره بمونم(دلتم بخاد اصلا دخترعه خنگ😒😑)
کوک: توهم نمیتونی جایی بری؟
لیا: هه تو کی هستی که این حرفو میزنی؟😏ببین چجوری میرمم تماشا کن فقط
(بلند شدم رفتم بالا کیفم و گوشی و لباس اینامو برداشتم که برم رفتم جلو دربادیگاردا نزاشتن برگشتم سمت کوک خیلییی اعصبانی بودم هر لحظه ممکن بود یکی رو خفه کنمم فقط🤬*)
لیا: هوییی ب اینا بگو برن کنار من کار دارم خب؟؟میخام برم جاییی (باداد)
کوک: گفتم که هیجا نمیری(خیلیی خونسرد)
لیا: با حرفش دیگ جوش آوردم اون خیلیی خونسرد بود و این منو اعصبی میکرد گفتم تو کی هستی اصلا تو خودتو چی فرض کرد که منو زندانی میکنیییییی هااان؟ ( خونه رو گذاشته رو سرش😐)
کوک: آروم باش بهت میگم دلیل کارم چیه خب یکم خونسردیتو خفظ کن و نفس عمیق بکش🙂
لیا: باشهه بگوو😤
کوک: خب ببین از اونجا که رفیقت مریم و یونگی همو خیلی دوست دارن و اونشبی که تو و مریم مست بودین یونگی و مریم رابطه داشتن و الان باهمن
لیا: خب ؟؟
کوک: هولم نکن بزا حرف دلمو بگمم بعد( بچم اینجا خجالت کشید)
لیا:تعجب و همزمان ساکت بودم که حرفشو راحت بزنه
کوک: ادامه داد و....
لایک و کامنت بزارین الکی میخونین و رد میشین میمرین لایک و کامنت بزارین😑😒
کوک: چرا تقصیر من، تقصیر توعه که خنگی😐😂
لیا: اه گمشو با حرص بلند شدم رفتم سرویس بهداشتی ب دست و صورتم رسیدگی کردم و اومدم بیرون دیدم اون کوک لعنتی نیس رفتم پایین کلش تو گوشی بود بهم گف بیا بریم صبحونه باهاش رفتم تو آشپزخونه و نشستیم سر میز
لیا: دوستم کجاس😑
کوک: اوه آروم باش دوستتو که نمیخاییم بخوریم پیش یونگی هس
لیا: بگو رفیقمو بیارعه بریم دیگ ما
کوک: نمیشهه
لیا: یعنی چی نمیشع😐چرا اونوقت؟
کوک: دوستت عاشق رفیقم شده و باهم رل زدن تو حتی اگ بخای هم نمیتونی رفیقتو از یونگی جدا کنی و ببریش😏
لیا:نفس عمیقی کشیدم و گفتمم: اوکی باشع پس اون نمیاد من میرم نمیخام پیش توعه مسخره بمونم(دلتم بخاد اصلا دخترعه خنگ😒😑)
کوک: توهم نمیتونی جایی بری؟
لیا: هه تو کی هستی که این حرفو میزنی؟😏ببین چجوری میرمم تماشا کن فقط
(بلند شدم رفتم بالا کیفم و گوشی و لباس اینامو برداشتم که برم رفتم جلو دربادیگاردا نزاشتن برگشتم سمت کوک خیلییی اعصبانی بودم هر لحظه ممکن بود یکی رو خفه کنمم فقط🤬*)
لیا: هوییی ب اینا بگو برن کنار من کار دارم خب؟؟میخام برم جاییی (باداد)
کوک: گفتم که هیجا نمیری(خیلیی خونسرد)
لیا: با حرفش دیگ جوش آوردم اون خیلیی خونسرد بود و این منو اعصبی میکرد گفتم تو کی هستی اصلا تو خودتو چی فرض کرد که منو زندانی میکنیییییی هااان؟ ( خونه رو گذاشته رو سرش😐)
کوک: آروم باش بهت میگم دلیل کارم چیه خب یکم خونسردیتو خفظ کن و نفس عمیق بکش🙂
لیا: باشهه بگوو😤
کوک: خب ببین از اونجا که رفیقت مریم و یونگی همو خیلی دوست دارن و اونشبی که تو و مریم مست بودین یونگی و مریم رابطه داشتن و الان باهمن
لیا: خب ؟؟
کوک: هولم نکن بزا حرف دلمو بگمم بعد( بچم اینجا خجالت کشید)
لیا:تعجب و همزمان ساکت بودم که حرفشو راحت بزنه
کوک: ادامه داد و....
لایک و کامنت بزارین الکی میخونین و رد میشین میمرین لایک و کامنت بزارین😑😒
۳۳.۰k
۱۰ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.