p:17
فکر نمیکردم گفتن هویت واقعیم تا این حد میتونه سخت باشه زبونم قفل میشدو نمیتونستم هیچی بگم ولی باید یه راهیو انتخاب میکردم اگه کوک از زبون خودم اینو میفهمید بهتر بودش تا اینکه اون حرومی بهش میگفت
هانا:ببین کوک من تانام
کوک: چی
عصبی موهامو با دست به عقب هدایت کردم و دوباره حرفمو تکرار کردم
هانا: اون دشمنه چندسالت اون عوضیی که این همه سال قصد کشتنشو داری منم
کوک: هه متنفرم ازت میفهمی متنفرم ازت
"متنفرم ازت" این کلمه ای بود که مدام توی سرم پخش میشد
با صدای کوک از فکر بیرون اومدم
کوک: هانا،هانا کجایی
هانا: ها هیچ جا
کوک: داشتی میگفتی تو چی
وقتی فکرش اینقد وحشتناک بود اگه میگفتم چی میشد
هانا:هیچی هیچی میخواستم بگم از کار اخراج شدم
اینو ازکجام دراووردم خداوندااا
کوک: ینی چی چرا اخه
هانا:بعدا میگم الان باید برم دیگه کار دارم
پاشدمو کیفمو برداشتم و زود سمت در رفتم و کفشامو پوشیدم
کوک: کجا میریی میخواستی بمونی که جیشد یهو
درو بازکردم و جواب دادم
_ببخشید واقعا کار پیش اومد برام بعدا میبینمت
بدون منتظر موندن حرفی از طرفش از خونه بیرون اومدمو درو بستم و به بیرون رفتم
*
هانا: بابا،نمیتونم نمیتونم بهش بگم
_چرا نمیتونی هانااا باید بهش بگی نمیتونی که بزاری اون عوضی بهش بگه
هانا:نمیتونم سخته خب به هیجونگم اجازه اینکارو نمیدم
_پس چیکار میخوای بکنی
هانا: ازدواج تنها راه باقیموندس
این تصمیم سختی بود برام داشتم رو زندگیم قمار میکردم ازوم متنفر بودم ولی مجبور بودم باهاش ازدواج کنم
_ بچه بازی درنیار نمیشه بزار اون افسر بفهمه مهم نیست ولی ازم نخوا اجازه بدم با اون ازدواج کنی
هانا: بابا اگه کوک بفهمه اینهمه مدت داشتم بازیش میدادم اونم از زبون هیجونگ داغون میشه من نمیخوام اینو نمیخوام اون ناراحت بشه ولس اگه با هیجونگ ازدواج کنم اون خود به خود ازم متنفر میشه و اینجوری کمتر اسیب میبینه
_خودتو برا اون فدا میکنی(داد)
هانا: اروم باش بابا،کوک از هرکی برام مهمتره پس این تنها کاریه که میتونم انجام بدم لطفا مانع نشو
بعد اتمام حرفم تعظیمی به بابا کردم و گفتم
_من دیگه میرم
همینطور که از اتاق بیرون میرفتم داد و بیدادای بابا به گوشم میرسید
_اهای هانا حق نداری اون کارو کنی
به هیجونگ زنگ زدم و ادرس جایی که بود رو ازش گرفتم و رفتم به همونجای که گفته بودش
*
هیجونگ: خب خبب خانم لی چ تصمیمی گرفتی
هانا: قبوله باهات ازدواج میکنم ولی باید مدارکی که ثابت میکنه من تاناام رو پاک کنی
از ابمیوه اب که جلوش بود کمی خورد ولبخند گفت
هیجونگ: تصمیم خوبی گرفتی اونو حل شده بدون بعد ازدواج همرو پاک میکنم فقط میمونه(خنده) زبونم که اگه میخوای اونم بِبُرم
هانا: انقد رومخ نباش فقط
پاشدم که برم ولی صداش مانع شد
هانا:ببین کوک من تانام
کوک: چی
عصبی موهامو با دست به عقب هدایت کردم و دوباره حرفمو تکرار کردم
هانا: اون دشمنه چندسالت اون عوضیی که این همه سال قصد کشتنشو داری منم
کوک: هه متنفرم ازت میفهمی متنفرم ازت
"متنفرم ازت" این کلمه ای بود که مدام توی سرم پخش میشد
با صدای کوک از فکر بیرون اومدم
کوک: هانا،هانا کجایی
هانا: ها هیچ جا
کوک: داشتی میگفتی تو چی
وقتی فکرش اینقد وحشتناک بود اگه میگفتم چی میشد
هانا:هیچی هیچی میخواستم بگم از کار اخراج شدم
اینو ازکجام دراووردم خداوندااا
کوک: ینی چی چرا اخه
هانا:بعدا میگم الان باید برم دیگه کار دارم
پاشدمو کیفمو برداشتم و زود سمت در رفتم و کفشامو پوشیدم
کوک: کجا میریی میخواستی بمونی که جیشد یهو
درو بازکردم و جواب دادم
_ببخشید واقعا کار پیش اومد برام بعدا میبینمت
بدون منتظر موندن حرفی از طرفش از خونه بیرون اومدمو درو بستم و به بیرون رفتم
*
هانا: بابا،نمیتونم نمیتونم بهش بگم
_چرا نمیتونی هانااا باید بهش بگی نمیتونی که بزاری اون عوضی بهش بگه
هانا:نمیتونم سخته خب به هیجونگم اجازه اینکارو نمیدم
_پس چیکار میخوای بکنی
هانا: ازدواج تنها راه باقیموندس
این تصمیم سختی بود برام داشتم رو زندگیم قمار میکردم ازوم متنفر بودم ولی مجبور بودم باهاش ازدواج کنم
_ بچه بازی درنیار نمیشه بزار اون افسر بفهمه مهم نیست ولی ازم نخوا اجازه بدم با اون ازدواج کنی
هانا: بابا اگه کوک بفهمه اینهمه مدت داشتم بازیش میدادم اونم از زبون هیجونگ داغون میشه من نمیخوام اینو نمیخوام اون ناراحت بشه ولس اگه با هیجونگ ازدواج کنم اون خود به خود ازم متنفر میشه و اینجوری کمتر اسیب میبینه
_خودتو برا اون فدا میکنی(داد)
هانا: اروم باش بابا،کوک از هرکی برام مهمتره پس این تنها کاریه که میتونم انجام بدم لطفا مانع نشو
بعد اتمام حرفم تعظیمی به بابا کردم و گفتم
_من دیگه میرم
همینطور که از اتاق بیرون میرفتم داد و بیدادای بابا به گوشم میرسید
_اهای هانا حق نداری اون کارو کنی
به هیجونگ زنگ زدم و ادرس جایی که بود رو ازش گرفتم و رفتم به همونجای که گفته بودش
*
هیجونگ: خب خبب خانم لی چ تصمیمی گرفتی
هانا: قبوله باهات ازدواج میکنم ولی باید مدارکی که ثابت میکنه من تاناام رو پاک کنی
از ابمیوه اب که جلوش بود کمی خورد ولبخند گفت
هیجونگ: تصمیم خوبی گرفتی اونو حل شده بدون بعد ازدواج همرو پاک میکنم فقط میمونه(خنده) زبونم که اگه میخوای اونم بِبُرم
هانا: انقد رومخ نباش فقط
پاشدم که برم ولی صداش مانع شد
۵.۹k
۱۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.